بعد از ظهر جمعه ،سوم آذر ،1391

من نادر تشرعی هستم.متولد 1350.

 

 

از جنس آدمهای کارگاهی و بیابونی یا به قول مجید شمسی پور آدمهای "بیست و پنج درصدی" ، همون ادمهایی که بیشتر عمرشون تو جاده های خاکی و کارگاه های بعضا بی آب و برق میگذره اگه تو اهل این زندگی باشی زیاد بهت سخت نمیگذره. من چند سالی تو دنیای این آدمها زندگی کردم و اونها تبدیل شدن به بهترین سالهای زندگیم. زندگی کنار ادمهای ساده ای که تو قهوه خونه های کم رونق روستاهای پرت میشینن و به قلیونهای ساخته شده از کدو پک میزنن و تمام فکرها وحرفاشون درباره کم آبی و خوب و بد محصول کشاورزی یا دامی اون سالشونه و گاهی وقتها هم که میرن تو عالم سیاست از هر دری حرف میزنن و همیشه هم آخرش به این نتیجه میرسن که سیاست پدرو مادر نداره و خیلی زود برمیگردن به صحبت کار و روزگارخودشون.

تو دنیای این آدمها روزها آهسته تر سپری میشن و بندرت وقت کم میاری و لازم نیست غذاتو با عجله خورده نخورده ول کنی و بدویی به دنبال روزگار.

پیش این مردم که باشی به ندرت دیر میشه

من و مجید تو یه همچین محیطی دوست شدیم یعنی اولش همکار شدیم بعد دوستی آمد و بعد بیماری...

من الان بیش از پونزده ساله که بیمارم و هفت سالی میشه که از ایران رفتم اون اوایل بیماری دکترها گفتن بیشتر از پنج سال زنده نمیمونم ولی کجای کار دنیا رو حساب و کتاب بوده که بیماری من باشه.

امروز من جز چشمهام قادر به حرکت دادن هیچ قسمت دیگه ای از بدنم نیستم ولی بکمک کامپیوتر مخصوصی که فقط با حرکت چشم دستور میگیره متن بالارو تایپ کردم .(گل روی سازنده اش ماچ بارون)

به پیشنهاد مجید که بعد از بالای ده سال پیداش کردم سعی میکنم گاهی وقتها تو این وبلاگ بنویسم بعنوان یه آدم بیست و پنج درصدی دیروز و دونیم درصدی امروز.

*********************************** 

ساعت 9 شب 30 آذر 96 

به یاد نادرم . از وقتی بی خیال فیس بوک شدم، فقط دو سه بار با عباس و یک بار با نادر در ارتباط بوده ام . 

به یاد نادرم . سری به تلگرام خواهر نادر می زنم . عکس پروفایلش عکس نادر است. در تمام سلولهای بدنم زلزله می شود . 

- سلام . خوبید؟ خانم تشرعی از دوست من چه خبر؟

و برای خالی نبودن عریضه و برای داشتن بهانه می نویسم : -

- یلداتون شاد . 

نزدیک دو ساعت بعد،...
- سلام آقا مجید انشالله یلدا شما شاد باشه. نادر دیروز فوت کرد...

 

متاسفم . یکی از اسطوره های استواری و یکی از بمب های روحیه، دنیا را تنها گذاشت و رفت ... 

خاطره خوانی : خط ِ بیماری

خاطره خوانی : خط ِ بیماری

برای شنیدن این فایل به ده دقیقه وقت نیاز دارید . 

فایل صوتی خط ِ بیماری را از اینجا دانلود کنید . 

بی نشانی ها ( 3 )

پیش نوشت : وقتی از کار و از روزگار خسته ای ... ! 

---------------------------------------------------------------

 

بی نشانی ها ( 3 ) 

جایی در همسایگی موج های دریا و یا درختان جنگل

جایی در آرامش دامنه های کوه و یا ابهت صحرا

فرقی نمی کند کجا

تنها ، جایی باشد برای آنکه بتوان ساعتی

راه رفت

و تنها

به راه رفتن اندیشید ...

کنج اتاقی با پنجره ای رو به هرکجا

یک صندلی راحتی و یا یک صندلی چوبی قدیمی

یک میز بزرگ با جایی برای دسته ای کاغذ و یک لیوان چایی

و یا یک میز کوچک زهوار دررفته قدیمی

فرقی نمی کند

تنها ، جایی باشد برای آنکه بتوان ساعتی

نشست و نوشت و خواند ...

 بی گمان جایی از این دنیا

دور و یا نزدیک

این چیزها را می شود یافت

...

این روزها

دراین گوشه ی بزرگ دنیا اما ،

آرزوها

چه شگفت شده اند

و چه غریب

و چه تلخ !

 

خاطرات خوزستان - 3 - دوستی من و حاج رحیم

خاطرات کار و کارگاه – خاطرات خوزستان 3

دوستی من و حاج رحیم

در این گرما ، تنها چیزی که می تواند حس خوبی به آدم بدهد نوشیدن یک لیوان آب است . آب یخ تگری . آب یخی که آدم را از شر گرما و شرجی هوا فراری دهد .

در دفتر حاج رحیم نشسته ام . آبدارچی شرکت ، با سینی چایی وارد می شود .

-          قربونت . لطفا به جای این چایی یه کاسه آب یخ به من بده !

-          مهندس جان دیگه دوران کاسه های لعابی و مسی تموم شده . بگو یه لیوان آب برات بیاره .

-          حاجی جان من الان اینقدر تشنه ام که برام کاسه و لیوان و سطل و پارچ و قابلمه مهم نیست . مهم آب یخه که حالمو جا بیاره !

آبدارچی می رود دنبال آب و حاجی می افتد به جان کاغذهای روی میز و توی کشوهای میزش . عاقبت چیزی را که دنبالش بوده پیدا می کند .

-          خوب این هم فرم قرارداد اجاره ماشین آلات . گفتی چندتا تراک میکسر می خوای ؟ برای چند ماه ؟ برای کجا ؟

-          حاجی جان تلفنی که گفتم . یه تراک میکسر . فعلا برای دو ماه . همین نزدیکی اهواز . 30 کیلومتری اهواز . کار که روی غلتک بیافته شاید دستگاه های بیشتری بخوام .

و در میان خوردن آب یخ و گفتن خاطرات دوستان مشترک ، قرارداد اجاره ی یک دستگاه تراک میکسر را با حاج رحیم ، مسئول ماشین آلات شرکت در اهواز ، نهایی می کنم .

تا چند ماه پیش ، من هم به نوعی همکار حاجی به حساب می آدم . من سرپرست امور بخش عمرانی شرکت بودم در تهران . او معاون ماشین آلات شرکت در اهواز . حالا او همانجاست و من شده ام پیمانکار . پیمانکاری که برای شروع بتن ریزی کانال ، احتیاج به تراک میکسر دارد .

-          خوب مهندس جان این هم قرارداد . بیا امضا کن .

-          حاجی بده بخونم ببینم چی نوشتی !

-          چیزی نیست مهندس جان . یه قرارداد معمولی .

قرارداد معمولی را می خوانم . اما انگار زیاد هم معمولی نیست ! از قضا قسمت های نامعمولش خیلی بیشتر از قسمت های معمولی اش هستند !

-          حاجی نوشتی ماهی چند ؟ یک میلیون وششصد هزار ؟

-          خوب آره دیگه !

-          حاجی جان ! لااقل من که می دونم تعرفه شرکت یک و چهارصده ! اون دویستای زیادی برای چیه ؟

-          ای بابا مهندس جان زیاد سخت نگیر . آخه تو رفیق مایی . ما ارادت داریم . ولی فردا ممکنه خیلی ها حرف مفت بزنن . دویست تومن زیادتر نوشتم که فردا هیچ کسی نتونه حرف و حدیثی برامون دربیاره !

انگار این رفاقت خیلی بیشتر از این حرفها ارزش دارد که به خاطر آن برای چهارصد هزار تومان بخواهم با حاجی کل کل کنم ! قبول می کنم . اما به نظر می رسد این آخرین چیزی نیست که باید قبول کنم ! در یکی از بندهای قرارداد ، حاجی نوشته که باید کرایه یک ماه را همین الان پرداخت کنم و کرایه ماه بعد را هم اول ماه !

-          حاجی جان ! از همه چک پنج شیش ماهه می گیری ! به ما که می رسه پول نقد که هیچ ! پول پیش هم می خوای بگیری ؟

-          گفتم که مهندس جان . تو رفیق مایی ،همکار  ما بودی . اینجوری فردا کسی نمی تونه حرف و حدیثی برامون دربیاره ! بنویس ! یه چک برای همین امروز بنویس ، به چک هم بنویس برای سی روز دیگه . بنویس تا زودتر تمومش کنیم . کم کم وقت نمازه .

انگار مجبورم هر چه را که حاجی می گوید بپذیرم . اینجا تنها جایی است که در اهواز می شناسم و حالا دیگر وقت اینکه دنبال دستگاه دیگری بگردم را ندارم .

-          حاجی جان این دو تا چک رو بنویسم دیگه همه چیز تمومه ؟ دیگه کسی حرف و حدیث و روایت و حکایتی پشت سرمون نمی گه ؟

-          نه دیگه ! فقط می مونه یک چک بدون تاریخ به مبلغ پنجاه میلیون در وجه شرکت !

-          اون دیگه برای چی ؟

حاجی توضیح می دهد که چک پنجاه میلیونی در حقیقت ضمانت برگرداندن سالم ماشین است بعد از دو ماه . ضمانت اینکه اگر ماشین دزدیده شد ، یا چپ شد ، یا هر بلای دیگری سرش آمد ، خسارتش را پرداخت کنم . هر چه هم که برای حاجی بگویم که چرا باید برای دستگاهی که به زحمت سی میلیون ارزش دارد چک پنجاه میلیونی بدهم ، فایده ندارد . آخرش همان حکایت است :

-          مهندس جان ! ناراحت نشو برادر . گفتم که . ما دوستیم . رفیقیم و ...

بقیه حرفهای حاجی را نمی شنوم ! باقی مانده ی آب درون پارچی را که آبدارچی آورده بود ، توی لیوان می ریزم و یک نفس سر می کشم . دسته چک را دوباره از توی کیفم بیرون می آورم و می نویسم : « مبلغ یک میلیارد ریال معادل یکصد میلیون تومان ، در وجه شرکت ... » . چک را از دسته چک جدا می کنم و می دهم حاج رحیم و یک نسخه از قرارداد را برمی دارم . حاجی بلند می شود که با من خداحافظی کند . با رفیقش . با همکار سابقش . در حالی که از روی صندلی اش بلند می شود ، نگاهی به چک می اندازد .

-          چرا صد میلیون نوشتی مهندس جان ؟ من که گفتم پنجاه میلیون بنویس .

-          حاجی جان از یک میلیون بیشترش برای من فرقی نداره ! اما ما با هم رفیقیم . دوستیم . ما ارداتمندیم . بذار یه چک صدمیلیونی بنویسم که اگه کار بیخ پیدا کرد بگن رفیق حاجی صد میلیون چک داده نه پنجاه میلیون ! اینجوری حرف و حدیثی توش نیست دیگه !  

من و حاجی هر دو می خندیم و با هم روبوسی می کنیم و خداحافظی می کنیم و من از دفتر حاجی بیرون می زنم . خنده های هر دوی ما از ته دل است . او از اینکه قرارداد را همانجور که می خواسته نوشته خوشحال است و از ته دل می خندد . من هم فکر می کنم اگر دو تا دوست دیگر مثل حاجی داشته باشم به دشمن احتیاجی ندارم و خوشحال از این موضوع از ته دل می خندم !

 

 

حواشی کار و کارگاه - یک شوخی مکتوب

یک شوخی مکتوب !

گرما بیداد می کند . هنوز تجهیز  کارگاه تمام نشده و به جز یکی دو تا اتاق که کولر گازی دارند ، در بقیه ی اتاقها کولر آبی داریم که نبودش شاید بهتر از بودنش باشد !

پشت میز ، درون اتاق سرپرست کارگاه نشسته ام . رضا ، آبدارچی کارگاه ، یک لیوان بزرگ چایی برایم آورده است . مشغول خوردن چایی هستم و خواندن نامه ی نظارت مقیم کارگاه .

دیروز با مهندس احمدی ، سرپرست نظارت ، یک ساعتی در مورد تجهیز ساختمان نظارت حرف زدیم . یک سری وسایل اداری می خواهند و یک سری وسایل رفاهی .

-       مهندس احمدی عزیز . برادر من . باز هم می گم . هر چیزی می خواهین تا تجهیز کارگاه تموم نشده درخواست کن . من الان دستم بازه . بعد که تجهیز کارگاه خودمون تموم شد دیگه نمی تونم هر چیزی خواستین رو تهیه کنم .

-       باشه مهندس جان . تا فردا یه لیست کامل بهت می دم . همه ی وسایل اصلی و متعلقاتشون .

-       خوبه . منتظرم .

برای اطمینان ، امروز صبح طی یک نامه رسمی ، باز به او یادآوری کرده ام که درخواست هایش را ارائه کند :

جناب آقای مهندس احمدی

سرپرست محترم دستگاه نظارت ، پروژه ....

موضوع : تجهیزات مورد نیاز ساختمان نظارت

با سلام .

احتراما ، پیرو مذاکرات حضوری خواهشمند است لیست تجهیزات مورد نیاز دستگاه محترم نظارت جهت تکمیل تجهیز ساختمان نظارت مقیم را در اسرع وقت ارائه نموده تا امکان تامین تجهیزات همراه با سایر تجهیزات مورد نیاز کارگاه فراهم گردد .

با سپاس

سرپرست کارگاه

...

 

 حالا ،  نشسته ام  پاسخ نامه را می خوانم . لیست نوزده ردیفی وسایل مورد نیاز نظارت را . لیستی که در پایان هر ردیفش ، تکیه کلام مهندس احمدی هم نوشته شده است : « متعلقات مربوطه » ...

 

 

جناب آقای مهندس ...

سرپرست محترم کارگاه پروژه ...

موضوع : لیست تجهیزات مورد نیاز نظارت مقیم

با سلام  و احترام .

عطف به نامه شماره ... مورخ ... ، لیست تجهیزات مورد نیاز جهت ساختمان نظارت به شرح زیر اعلام می گردد . خواهشمند است دستور فرمایید نسبت به خریداری تجهیزات با هماهنگی نماینده ی این نظارت ، اقدام لازم را مبذول نمایند  .

1-کامپیوتر pentium 4  و متعلقات مربوطه  - 2 دستگاه

2-دستگاه فتو کپی سیاه و سپید شارپ در قطع A3 همراه متعلقات مربوطه – یک دستگاه

3-میز تحریر و متعلقات تحریر – 4 سری

4-میز کنفرانس 12 نفره و متعلقات مربوطه – یک سری

5-لوازم و متعلقات آبدارخانه

6-میز نهارخوری 6 نفره و متعلقات مربوطه

و ....

14- تلویزیون یک دستگاه

15- میز تلویزیون و متعلقات – یک عدد

16- تختخواب دو طبقه و متعلقات – 4 عدد

و ...

با تشکر

سرپرست دستگاه نظارت

احمدی

 

با خواندن ردیف 16 ، چایی در گلویم گیر می کند . سرفه کنان و خنده کنان ادامه ی نامه را می خوانم و به پاسخش فکر می کنم . این تکیه کلام مهندس احمدی که به دنبال هرچیزی یک متعلقات می بندد ، واقغا بعضی جاها جالب می شود .

سرفه هایم که تمام می شود ، از داخل کازیه یک کاغذ  چرکنویس برمی دارم و پاسخ نامه را می نویسم :

 

جناب آقای مهندس احمدی

سرپرست محترم دستگاه نظارت ، پروژه ....

موضوع : تجهیزات مورد نیاز ساختمان نظارت

با سلام .

احتراما بازگشت به نامه شماره .... مورخ ...  به استحضار می رساند :

1-لوازم و تجهیزات مورد نیاز ذکر شده در بندهای 1و 2 قبلا خریداری شده و تحویل کارشناس محترم نظارت شده است .

2-جهت خرید لوازم و تجهیزات ذکر شده در بندهای 3 الی 15  و 17 الی 19 خواهشمند است دستور فرمایید نماینده ی محترم نظارت در تاریخ .... هماهنگی لازم را با  آقای مهدوی ، کارپرداز کارگاه به عمل آورند . 

3-لوازم درخواستی در ردیف 16 نیز تهیه شده و لیکن این کارگاه از تهیه ی متعلقات مربوطه شدیدا معذور می باشد !

 

با سپاس

سرپرست کارگاه

...

 

ساعتی بعد ، نامه ی تایپ شده روی سربرگ های شرکت را امضاء می کنم و می فرستم برای مهندس احمدی . نامه ای که تا مدتهای مدید ، می شود دستمایه ای برای شوخی و خنده های بعد از ساعت های کار . برای یادآوری روزهای اول کار و روزهای تجهیز کارگاه . برای آنکه دمی بنشینیم و فکر کنیم که ساعت های گرم و هوای داغ و دم کرده ی دشت سوزان را ، بین ساعت 12 تا 3 بعد از ظهر گاهی باید با استراحت بر روی تخت ها ی دو طبقه و نه دو نفره ، سپری کرد .

 

 

 

 

خاطرات کار و کارگاه . خاطرات حواشی کار

 

پیرمردی دوست داشتنی در هتل !

روزهای شروع یک پروژه ی جدید است . پروژه ای در پنجاه کیلومتری در شهری که از محل دفتر شرکت بیش از هزار کیلومتر دور است . هنوز نه کارگاهی تجهیز شده است و نه ساختمانی اجاره کرده ایم . یک مهندس که بچه ی همان شهر است را به عنوان معاون آینده ی کارگاه و سرپرست موقت کارگاه به کار گرفته ایم . مجبورم تا زمانی که خانه ای اجاره کنیم و یا کانکس های اسکان موقت را در محل کارگاه بگذاریم ، دو سه روزی در هتل باشم . هتلی که بهترین خاصیتش ، صبحانه اش است !

در رستوران هتل ، بشقاب پر از نیمرو و گوجه و خیار شور را می گذارم روی میز . یک لیوان شیر هم می آورم و یک بشقاب پر از نان . مشغول خوردن می شوم .

رو به روی من ، پشت یکی از میزهای ردیف کنار پنجره ، پیرمردی نشسته است . باید سنی حدود شصت ، شصت و دو سه سال داشته باشد . پیرمرد ، شاداب و سرزنده به نظر می رسد . لباس های اتو کشیده ، صورت اصلاح شده ، موهای شانه شده و مرتب . این ها اولین چیزهایی است که در برخورد با پیرمرد به چشم می آیند .

کنار پنجره ی رو به محوطه ی بیرون از هتل ، پیرمرد ، تنها ، نشسته و مشغول خوردن صبحانه است . صبحانه ای که تشکیل شده از یک سیب قرمز بزرگ که مرد آن را به تکه های مساوی تقسیم کرده و با چنگال ، به آرامی و با حوصله ی تمام ، یکی یکی ، بر می دارد و در دهانش می گذارد و می خورد .

از ذهنم می گذرد که شاید شادابی او به خاطر همین شیوه ی صبحانه خوردنش باشد ! در هتل باشی و منوی صبحانه ی متنوعی مقابلت باشد و فقط میوه بخوری ؟ اراده ای می خواهد که باید قابل ستایش باشد ! سخت باید باشد ، سخت !

همین طور که صبحانه ام را می خورم ، در ذهنم با وضعیت جسمانی خودم در آینده کلنجار می روم . هفده هجده سال بعد ، اگر من هم به سن این مرد برسم ، وضعیتم چگ.نه خواهد بود ؟ آیا به همین مرتبی خواهم بود ؟ آیا به شادابی او خواهم بود ؟ آیا می توانم به خاطر حفظ سلامتم ، صبحانه فقط میوه بخورم ؟ آنهم فقط یک عدد سیب ؟ آیا این کار باعث سلامت جسمی ام خواهد شد ؟

نه ! گمان نکنم ! گمان نکنم شادابی و سرزنده بودن مرد به خاطر این چیزها باشد . حتما شغلش طوری بوده و هست که استرس ندارد . حتما در زندگی آدم شادی بوده و غصه های بزرگی نداشته . شاید تجربه های تلخ زندگی اش کمتر از آنچیزی بوده که روی سلامتش تاثیر گذاشته باشد . و ... و ... .

فکرهای مختلف همینطور از میان بشقاب صبحانه ی من و تکه های سیب پیرمرد ، درون ذهنم رژه می روند . انگار با این فکرها دارم با گذشت زمان کنار می آیم . باید زمان بگذرد و صبحانه ام تمام شود و خودم را جمع و جور کنم و سوار ماشین  معاون کارگاه شوم که به زودی می آید جلوی هتل ، و بروم سمت پروژه . پنجاه کیلومتر خارج از شهر .  

درگیر این فکرها و درگیر صبحانه و درگیر گذشت دقایق هستم که پیرمرد از جایش بلند می شود . با یک دستمال دستهایش را تمیز می کند . ببا دستمال دیگر لبها و اطراف لبهایش را تمیز می کند . نگاهی به ساعتش می اندازد و می رود . از رفتنش خوشحال می شوم . حالا می توانم بدون دیدن او ، بدون فکر کردن به او با سرعت بیشتر صبحانه ام را بخورم . بعد بروم یک لیوان چایی بردارم و منتظر آمدن معاون کارگاه باشم . اگر زود آمد که هیچ ! اگر تاخیر داشت ، یک لیوان چایی دیگر هم خواهم خورد ! شاید تا ظهر ، در طول پروژه و پیگیری کارها ، فرصتی و جایی برای چایی خوردن نباشد !

می خواهم بروم چایی بباورم که پیرمرد برمی گردد . خیلی آرام و خونسرد ، بشقابی را که در دست راست دارد روی میز می گذارد . بعد ، با دست راستش ، صندلیای را کمی عقب می کشد و همینطور که در حال نشست روی صندلی است ، بشقابی را که در دست چپش گرفته ، روی میز می گذارد . با تعجب به بشقابهای پر از صبحانه نگاه می کنم . نیمرو . خامه . عسل . حلیم . نان . گوجه . پنیر و ... .

از ذهنم می گذرد : این است راز شادابی مرد ! نگاهم در نگاه مرد گره می خورد . هر دو لبخندی می زنیم و او می نشیند و من بلند می شوم . می روم . زمانی برای چایی خوردن نمانده است . معاون کارگاه رسیده و جلوی هتل منتظر من است . یک روز پر از کار و پر از دوندگی پیش روست . روزی مثل همه ی روزهای شروع یک پروژه .

می روم و می دانم که حالا باید به طور جدی به سالهای آینده ام فکر کنم . آیا من هم در سن شصت و چد سالگی می توانم به این خوبی و سرزنده ای و شادابی صبحانه بخورم ؟!!

 

خاطرات آدمهای کار . خوزستان .

 

خاطرات خوزستان ، یک دوجین سال قبل

دوم : رستم ، پیمانکار حمل مصالح

-        علو ... سلام ... عاقای شمسی پووور ؟

صدایی بسیار بم ، با تن بالا ، از آن صداهایی که به آن می گویند صدای کلفت ، با لهجه ای جنوبی که تلفظ حرف الف بیشتر شبیه عین است ، پشت خط است . صدا واقعا کلفت و خشن است .

-        بله بفرمایید .

-        من رستمم . رستم عابدی .

به ذهنم فشار می آورم . رستم عابدی ؟ بی گمان از پرسنل شرکت نیست . از دوستان قدیمی هم نیست . اگر بود ، صدایش فراموش نشدنی بود !! دارم با ذهنم کلنجار می روم که خودش به کمکم می آید :

-        شماره تو عاقای علوی داد ...

-        آهان ... آقای رستم عابدی . پیمانکار . در خدمتم .

یادم می آید که یکی از همکارهای قدیمی از او برایم گفته بود . آقای علوی ، که ظاهرا قبلا در پروژه ای با رستم عابدی همکار بوده .

حرف ها شروع می شود . از سوابق کاری اش می گوید . از ماشین آلات و امکاناتی که دارد می گوید . از اینکه درخوزستان و بخصوص در اهواز ، حرفش حسابی در رو دارد و کارش لنگ نمی ماند . می گوید و می گوید و آخر سر قرار می شود برود کارگاه و با سرپرست کارگاه صحبت کند و به نتیجه برسند .

نیم ساعت بعد ، گوشی موبایلم را روی میز می گذارم و تلفن دفتر را بر میدارم . شماره سرپرست کارگاه را می گیرم .

-        الان یک نفر بهت زنگ می زنه . پیمانکاره . چند تا کامیون داره . اگه سر قیمت باهاش توافق کردی بگو تا قراردادشم بنویسیم .

-        شماره اش چنده ؟ اسمش چیه ؟

-        اسمش رستمه . از روی صداش می فهمی خودت !

و رستم عابدی ، از چند روز بعد می شود پیمانکار کارگاه . کامیون هایش در کارگاه مشغول کار می شوند . دو سه باری که می روم کارگاه ، او را نمی بینم . اما تقریبا هر هفته ، سه چهار بار تلفنی با او حرف می زنم . کم کم چیزهای بیشتری از او می فهمم . هم از کارش . هم از خودش . هم اینکه از کجا شروع کرده و به کجا رسیده . می فهمم که دو تا پسر دارد که خیلی هم دوستشان دارد . یکی کلاس چهارم است و یکی کلاس دوم . و ... و ... .

کمتر از دوماه بعد ، روزی که باید به کارگاه بروم با رستم قرار می گذاریم که حساب کتابش را رسیدگی کنیم و صورتجلسه کنیم . ظاهرا با کارگاه بر سر تناژ دو سه تا کامیون اختلاف دارد . اختلافشان عدد بزرگ و مهمی نیست ، اما به هر حال باید همه چیز شسته رفته شود . زنگ می زنم و آدرس دفترش را از او می گیرم .

-        نهار هم دعوتی . بعد عز نهار می رسونمت کارگاه .

این غلظت حرف زدنش برایم جالب است . با سرپرست کارگاه قرار می گذاریم که برویم دفتر رستم . دفتری که ظاهرا دیوار به دیوار خانه اش است . من از فرودگاه مستقیم تاکسی می گیرم و آدرس را به راننده تاکسی می دهم . سرپرست کارگاه هم قرار می شود خودش را به ما برساند .

سوار بر تاکسی ، به سمت دفتر رستم می روم . نزدیکی های جایی که حدس می زنیم دفتر رستم باشد ، شماره اش را می گیرم .

-        سلام .

-        سلام ... کجایی مهندس ؟

-        من از دوربرگردون سوم دور زدم . دفترت کجاس ؟

-        سرکوچه 16 . کنار سنگ فروشی .

 هنوز به کوچه شماره 16 نرسیده ایم . برایم دیدن رستم جالب است . دیدن مردی که صدایی با آن ابهت دارد . همینطور مردی که از حرف زدنش معلوم است اعتماد به نفس بالایی دارد . یاد رهبر می افتم . مردی از سالهای قبل و کارهای قبل که صدایی داشت به بمی صدای رستم . البته کمی نازکتر از صدای رستم . هیکل رهبر درشت بود . مثل یک تنه ی درخت کهن سال . پر ابهت و استوار . صدایش کلفت بود و لوطی منش بود . رهبر از راننده های قدیمی بود . با مرام و با قلبی مهربان . آنگونه که مهربانی اش با هیکلش تناسبی نداشت !

حالا صدای رستم برایم تداعی گر اوست . اما بی گمان صاحب این صدا باید از رهبر هیکلی تر و تنومند تر باشد . خنده ام می گیرد . اگر با او به اختلاف برسیم و کارمان بالا بگیرد حتما با یک ضربه ی دست می تواند طومار مرا در هم بپیچد ! در ذهنم رستم را تجسم می کنم . رستمی شبیه نگاره های رستم دستان در نقاشی های شاهنامه ای . با این فکرها درگیرم که ناگهان تابلوی کوچه شماره 16 از جلوی چشمم رد می شود .

-        نگه دار رییس . همینجا .

پیاده می شوم . هفتاد هشتاد متری از کوچه شماره 16 رد شده ام . برمی گردم . هر چه نگاه می کنم رستمی نمی بینم . جلوی یک خانه بچه ای دارد با دوچرخه اش کلنجار می رود ! انگار دوچرخه خراب شده . چند نفر در پیاده رو ایستاده اند و به زبان عربی با هم حرف می زنند. صدای همه ی آنها بلند است . هیچکدام اما صدای رستم نیست . نزدیک سنگ فروشی می رسم . مردی داخل سنگ فروشی نشسته و سیگار می کشد . شماره ی رستم را می گیرم . تا وصل شود طول می کشد .

مردی از کنارم رد می شود . بوی تنباکو می دهد . صدای مردها تمام شدنی نیست ! درِ خانه ای باز می شود و مردی از خانه بیرون می آید . بدون آنکه به اطراف نگاه کند می نشیند کنار بچه و دوچرخه . صدای زنگ موبایلش که بلند می شود ،  دست می کند در جیبش و موبایلش را بیرون می آورد .

-        سلام . پس کجایی مهندس ؟

می رسم سه چهار قدمی مرد . صدا صدای رستم است . گوشی را قطع می کنم و می گویم :

-        برگرد رستم . پشت سرتو نگاه کن .

به شیوه ی مردان آن دیار روبوسی می کنیم . من و رستم . رستمی که صدایش صدای رستم دستان است و قدش چیزی حدود یک متر و شصت سانتی متر و شاید کمتر !! در شگفت می مانم از تناسب آن قد و آن صدا !!

                                                     ------------------------------

سالها از آن روز و از دیدن رستم می گذرد . یک دوجین سال عجیب می گذرد . بعد از یک دوجین سال ، دوباره به اهواز آمده ام . در پیگیری کارها ، گذارم به حوالی دفتر و خانه ی رستم می افتد . دفتری که پسر کوچک رستم ،در آنجا می نشست و برایم نقاشی می کشید و من از نقاشی هایش تعریف می کردم . هنوز نقاشی پسر کوچک رستم را دارم . شکل یک کامیون که با خط کودکانه و خودکار آبی روی در آن نوشته : « اف هاش ماشین احمد عابدی » .  و روی بدنه ی طولانی کامیون با همان خط نوشته : « من آقای شمسی پور را دوست دارم » .

حالا احمد باید دانشجو باشد ! شاید هم سرباز باشد ! رستم هم حالا حتما کامیون هایش بیشتر شده اند و کار و بارش بهتر شده . از جلوی کوچه شماره 16 رد می شوم . نشانی از سنگ فروشی و از دفتر رستم نیست . اما من از ذهنم می گذرد :

-        « من دوستی دارم که رستم است و پسری دارد که اسمش احمد است ... » 

خاطرات آدمهای کار - خاطرات حواشی کار

خاطرات آدمهای کار - خاطرات حواشی کار

« آدمهای خوب و دوست داشتنی »

باید بروم ماموریت . به یک شهر جنوبی . جنوب غربی . باید بروم اهواز .  از شرق به غرب ! فرصت خوبی است تا در بین دو روز کاری – چهارشنبه و شنبه – دو روز هم مرخصی بگیرم و گشتی در شهرهای اطراف بزنم . می شود یک سفر کوتاه را برنامه ریزی کرد . با لیلا می رویم .آنجا  لیلا می رود خانه ی برادرش در یکی از شهرهای اطراف و من می روم دنبال کارهایم .

برای رسیدن به اهواز سه راه وجود دارد . یکم : رفتن با ماشین و بیست ساعتی را در راه بودن . دوم : رفتن با هواپیما به تهران آباد و از آنجا به اهواز . سوم : رفتن از کرمان به یزد با ماشین و از یزد به اهواز با هواپیما .

مرد راه اول نیستم ! راه دوم هم هزینه اش بیشتر از آن چیزی است که حریفش شوم . پس می ماند راه سوم . با ماشین می رویم یزد . از یزد با پرواز می رویم اهواز .  

در فرودگاه اهواز ، کوله پشتی لپ تاپ و کوله پشتی دوربین را روی صندلی های سالن انتظار می گذارم و می نشینم تا لیلا برود ساکش را بیاورد . چند دقیقه ای می گذرد تا ساکها روی نوار متحرک داخل سالن قرار گیرند . از دور دارم نگاه می کنم به مسافرهای منتظر ساک . بعضی ها خسته اند . بعضی ها بی حوصله . یکی دو نفر خوشحال هستند . خوشحال از سالم بر زمین نشستن ! بیشترشان اما عجله دارند . ساعت از نیمه شب گذشته است . همه عجله دارند تا هرچه زودتر به جایی برسند که بتوانند سر بر روی بالشی بگذارند و چند ساعتی آرام بخوابند .

لیلا منتظر رسیدن ساک است . یک لحظه چشمم به زنی می افتد که در فرودگاه یزد ، نزدیک ما در صفِ گرفتنِ کارت پرواز بود . زن عجله دارد . عجله در تمام حرکاتش موج می زند . انگار نگران هم هست . شاید نگران این است که وسایلش نرسیده باشند ! بچه اش چند قدم آنطرف تر منتظر اوست .

زن یک ساک را از روی نوار نقاله بر می دارد . انگار سنگین است . برای او سنگین است . به زحمت ساک را می گذارد کنار نوار . زن دیگری که همراه اوست می آید کنارش . نگاهی به برچسب روی ساک می اندازند و نگاهی به تگ روی کارت پرواز زن . زن ، ساک را رها می کند و برمی گردد کنار نوار . نواری که حالا از حرکت ایستاده است و هفت هشت تایی ساک روی آن منتظر صاحبانشان هستند .

لیلا می آید به سمت من .

-        ساک ما نیست .

-        نیست ؟

-        نه . نبود .

نگاهم بی اختیار می رود به سمت زن . ساکش را برداشته و می خواهد برود . می روم سمت ساکی که زن روی زمین انداخته است . ساک ما ! زن ، حوصله ی آنکه ساک را دوباره بگذارد روی نوار نداشته است !

نمی دانم چیزی باید گفت یانه . بادم می آید که در فرودگاه یزد ، بچه ی دو سه ساله ی زن ، به مادرش التماس می کرد که او را بغل کند و او این کار را نمی کرد . خنده ام می گیرد . از ذهنم می گذرد : « ما چه مردمان خوب و دوست داشتنی ای هستیم ! »

لیلا می پرسد :

-        دیدی کی اینو اینجا گذاشت ؟

به سمت در خروجی می روم :

-        نه ! ندیدم !  بریم که صبح زود باید برم سوسنگرد !

خاطرات کار و کارگاه - خاطرات خوزستان ، یک دوجین سال قبل ( 1 )

خاطرات خوزستان ، یک دوجین سال قبل

یکم : احمد ، پیمانکار حمل مصالح

در خنکای دی ماه سال 1381 ، در دفتر سرپرست کارگاه ، در کارگاهی حدود سی کیلومتری اهواز نشسته ایم . من ، که پیمانکارم ، حاجی که معاون شرکت است و مدیر پروژه ، دو مهندسی که سرپرست و معاون کارگاه هستند و تکنسینی که مسئول ماشین آلات کارگاه است . حاجی و آن دو مهندس دامغانی هستند . من شهرکردی و مسئول ماشین آلات اهل قزوین است . کار و کارگاه ، به شهر و قومیت آدمها کاری ندارند . فقط به کار آدمها کار دارند ! حالا این کار ، کارِ تمام نشدنی دنیا ، ما را در شهری غیر از شهر خودمان به هم رسانده است .

آنها نشسته اند و در مورد روند کاری کارگاهشان برنامه ریزی می کنند . من هم احتمالا نخود هر آش هستم ! تا چندی قبل ، من و حاجی همکار بودیم . با هم اما کنار نیامدیم ! اختلاف های کاری مان بیشتر از یکدلی رفاقتمان بود . ترجیح دادیم رفاقت را نگهداریم و همکاری را رها کنیم ! حاجی ماند و من از شرکت رفتم .

حالا بعد از مدتی این در و آن در زدن ، شده ام پیمانکار ِ کاری که دوستش داشته ام . اما هنوز نمی دانم که آن اختلاف نظرهای کاری ، اینجا هم باعث می شوند که بگذارم و بروم ! این اتفاق چند ماه بعد رخ می دهد با ضرری که آثارش تا همیشه همراهم خواهد ماند ! همانطور که رفاقت با حاجی خواهد ماند و دوستی با سرپرست کارگاه .

آبدارچی کارگاه ، چایی می آورد . سینی چایی را می گذارد روی میز و می رود که قندان بیاورد . اما بعد از چند ثانیه بر می گردد :

-        حاجی ، احمد ، پیمانکار مصالح اومده . می خواد شما رو ببینه .

منتظری پیمانکار حمل مصالح کارگاه است . بیست سی تا کامیون از خودش و دیگران آورده و برای کارگاه مصالح می آورد . خاک و شن و ماسه .  او بزرگترین طلبکار کارگاه هم هست ! مقدار طلب او از شرکت ، از کل قرارداد بین من و شرکت بیشتر است !

-        بگو بعد از جلسه ...

جمله ی حاجی تمام نشده که سر و کله ی احمد پیدا می شود . در درگاه اتاق می ایستد .  مردی با اندامی متوسط ، چهره ای دوست داشتنی و لبخندی که در اوج عصبانیت هم کنار لبش هست ! و البته با لهجه ای خوزستانی که با صدای احمد به دل می نشیند . دستانش را می زند به چارچوب در .

-        السلام علیکم . جلسه داری حاجی ؟

-        علیکم السلام . آره . یه چند دقیقه بیرون باش ....

و باز جمله ی حاجی تمام نشده ، احمد عصبی و دلگیر به حرف می آید :

-        باشه ! می رم بیرون . راستی حاجی ، برای من پول آوردی ؟ می دونی چقد بدهکاری به من ، حاجی ؟

-        نه ! یه چند روزی صبرکن ...

-        باشه ! می رم ! ... صبر هم می کنم ، حاجی!

گمان می کنم بودن من آنجا دلچسب هیچکس نیست . بلند می شوم که بروم بیرون . احمد ، با لبخندی بر لب ، اما با حرکاتی که عصبانیتش را کاملا بروز می دهند ، می آید داخل اتاق . نگاهی به در اتاق می ندازد . لبخندی می زند و کلید در را از درون سوراخ قفل بر می دارد . من و او تقریبا هم زمان ، از اتاق سرپرست کارگاه بیرون می آییم . در میان تعجب حاجی و مهندس های کارگاه ، احمد در اتاق را می بندد . کلید را در قفل می چرخاند و در را قفل می کند . حالا آنها داخل اتاقند و من و احمد ، درون راهرو !

-        حاجی ! صدامو می شنفی ؟

-        این چه کاریه می کنی احمد آقا ؟

-        خودت گفتی برو ! من رفتم حاجی ! پولم که دادی ، میام در باز می کنم . خداحافظ حاجی !

احمد برمی گردد و نگاهی به من می اندازد . هر دو می خندیم .

-        احمد خداوکیلی بدهی من هم زیاد بشه زندانیم می کنی ؟

-        ها والله !

-        حالا بی خیال شو احمد جان . زشته . حرمت حاجی رو نگه دار !

-        می خوای خودتم بندازم اون تو ؟

و باز می خندیم . احمد کلید را می دهد به آبدارچی و با صدایی آرام می گوید :

-        تا من از کارگاه نرفتم بیرون ، باز نکنی ها ! فهمیدی ؟

از درون اتاق صدای حاجی می آید و سرپرست کارگاه که احمد را صدا می زنند . اما احمد رفته است و آبدارچی کلید به دست هم رفته است دنبال قندان !

                                                   ******

دوازده سال گذشته است . یک دوجین سال رنگارنگ ، تیروه و روشن ، گذشته است . خنکای پاییزی روزهای آخر مهر ماه 1393 ، با گرد و غبار سوغات عراق در هم آمیخته اند ! برای برنامه ریزی شروع پروژه ای جدید در اطراف اهواز ، به اهواز آمده ایم . از محل پروژه بازدید کرده ایم .جلسه های مقدماتی تمام شده اند . از روی پل چهارم در حال عبوریم که صدای زنگ موبایلم بلند می شود . صفر نهصد و شانزده ... شماره ای که برایم آشنا نیست .

-        بله ؟

-        السلام علیکم ... می شناسی ؟

-        به به به ! درود بر تو ... خیلی مخلصیم حاج احمد آقای گل گلاب ...

-        معلوم هست کجایی تو ؟ باز اومدی شهر ما می گن ؟ ها ؟

-        البته با اجازه .

و حرف میزنیم . از یک دوجین سال قبل شروع می کنیم تا می رسیم به امروز . او در تهران است و من در اهواز . قرار می شود همدیگر را ببینیم . قرار می شود برای شروع کار جدیدمان ، ماشین آلات برایمان جور کند . قرار می شود باز با هم کار کنیم . کاری که تمامی ندارد . کاری که آدمهایش تمام می شوند اما خودش تمام نمی شود . حاجی سالهاست مرده است . علی ، سرپرست کارگاه ، سالهاست فقط پشت تلفن است ! با معاون کارگاه هر چندسال یکبار در فرودگاه یا در اطراف پروژه ای ، اتفاقی به هم می رسیم . صدای احمد را بعد از دوازده سال و به واسطه ی یکی از آدمهای دیگر کارگاه ، می شنوم .  و ... و ... یاد یک ضرب المثل آمریکایی می افتم که می گوید : « زمانهای سخت تمام می شوند ، اما مردمانِ سخت ، باقی می مانند » . اما ، در اینجا ، مردمان سخت ، سخت باقی می مانند . و زمانهای سخت ، عجیب تمام نشدنی به نظر می آیند .

چند ساعت بعد ، از اهواز با تمام خاطراتش بیرون زده ایم . تا شروع کار و روزها و ماهها و سالهای آینده .

 

خاطره خوانی : خلیل گندهه ، خلیل کوچیکه

خاطره خوانی 

      « خلیل گندهه ، خلیل کوچیکه » 

پیش درآمد : 

1 - سه شنبه قبل ، خاطره خوانی روایت دنیا ، نوشته نادر بر دیوار چارو جاگرفت . این سه شنبه خاطره خوانی همان روایت از دید فرد دیگر حاضر در صحنه ( مجید ) ، بردیوار چارو جای می گیرد . خاطره ای که در همین وبلاگ در تاریخ سه شنبه سوم اردیبهشت 92 و در پست : http://charoo.blogfa.com/post/26 نوشته شده بود . 

2 - برای شنیدن این فایل صوتی به 12 دقیقه وقت نیاز دارید

3 - این فایل صوتی رامی توانید از اینجا دانلود کنید

http://s5.picofile.com/file/8145787300/Voice000.3gp.html

4 - برخی دوستان فایل خاطره خوانی قبلی را نتوانسته بودند دانلود کنند . اگر اینبار هم مشکل باقی بود ، و تمایل داشتند ، می توان از طریق ایمیل فایل را برایشان فرستاد . 

باقی بقایتان . 

 

خاطره خوانی - نوشته ی نادر

خاطره خوانی

پیش درآمد :

نهم مهر 92 ، نادر تشرعی ، که به همت او این وبلاگ به راه افتاد ، آخرین چشم نوشته اش را بر دیوار چارو جسباند .

گذشت و گذشت تا چند روز پیش که به لطف وایبر ، مرا مهمان چند لحظه ی احوالات و چشم نوشته هایش کرد . چند لحظه ای که در آن این اجازه را از او گرفتم که یکی از خاطراتش را بخوانم .

بد خواندنم را ببخشید . صدای من صدای نادر نخواهد شد . نگاه من نیز نگاه او نخواهد شد .

و اما :

1 – برای شنیدن این خاطره خوانی به 13 دقیقه وقت نیاز دارید .

2 – حضرت نادر ، منتظر چندسطری که قول نوشتنش را دادی هستم .

3- این خاطره خوانی را از اینجا دانلود کنید :

http://s5.picofile.com/file/8143401800/Voice00053_1_.html

4- امییدوارم کامنت های دوستان را در حد ممکن ، حضرت نادر پاسخگو باشد . 

ارادتمند : مجید . باقی بقایتان . 

نشستن در کانال

نشستن در کانال !

کم کم غروب ، بر دشت سایه می افکند .انتهای آبی یک دست آسمان را ، تابش آخرین پرتوهای خورشید بر یک تکه ابر سرگردان ، به رنگ بنفش می کشاند . اینجا هر روز غروب ، مثل عصرهای جمعه است . خاموش و دلگیر .

سوار بر جیپ ، همراه مهدی به سمت انتهای کانال می رویم . طبق روال هر روز ، می رویم تا به آخرین اکیپ کاری ، قبل از تعطیل شدن سری بزنیم . امروز اما می دانیم  که به آنها نمی رسیم ! تا ما به انتهای کار برسیم ، آنها به کارگاه برگشته اند . ما می رویم که فقط به کارهای اجرا شده ، سری بزنیم . تقصیر از خود ما بود . در حرف زدن با سلیمان خیلی معطل شدیم . شاید بیشتر از یک ساعت . سخت است یک ساعت حرف زدن ، در اوج روزهای کار و گرفتاری های کار . اما واجب بود .

طایفه ی سلیمان ، از اوایل مهر به اینجا می آیند . دشت های سبز و سرد را می گذارند و می آیند اینجا ، در میان دشتی بزرگ با سنگ های سیاه و سوخته از آفتاب . چادر هایشان را برپا می کنند و تا آخرهای فروردین اینجا هستند . خودشان ، معلم مدرسه ی سیارشان ، ماشین هایشان که روز به روز زیادتر می شوند ، موتورهایشان که شماره شان کم کم سر به فلک می زند و بزهایشان که روز به روز کمتر و کمتر می شوند . همه و همه چند ماهی اینجا هستند .

نیمی از چادرهای طایفه در سمت راست کانال برپا شده اند . مدرسه و نیمی دیگر ، در سمت چپ کانال . فاصله ی اولین چادر با کانال کمتر از بیست متر است . چادری که از همه ی سیاه چادرهای دیگر بزرگتر است . سیاه چادر سلیمان . سلیمان از نظر سنی بزرگ طایفه نیست ، اما به هر دلیلی که هست ، او رییس طایفه است . اوست که برای گرفتن شن و ماسه و سیمان ، هر روز سری به کارگاه می زند ! می خواهد بنای یک تکیه را در میان بیابان پی ریزی کند . محلی ها ، مردمان سیه چرده ی روستاهای اطراف مخالف این کارند . می گویند سلیمان می خواهد به بهانه ی ساخت تکیه ، زمین های اطراف کانال را تصاحب کند . برای ما اما این موضوع ، مشکلی نیست . مشکل ما با سلیمان و طایفه اش در جای دیگری است . در کانال !

از وقتی چادرها برپا شده اند ، در طولی حدود دویست تا سیصد متر ، رفتن درون کانال ، برای اجرای بتن ، برای آرماتور بندی و قالب بندی و بتن ریزی آبگیرها و سازه های دیگر ، کاری سخت شده است . کانال امن تر ین جا شده است برای افراد طایفه ، که دور از چشم دیگران داخل آن بروند و خودشان را راحت کنند و پرسنل کارگاه را ناراحت ! به قول سلیمان :

-            ها ! مردم می رن تو کانال می شینن !

برای آنکه مردم طایفه کمتر داخل کانال بنشینند و راحت شوند ، یک تانکر آب به سلیمان داده ایم . شن و ماسه و سیمان  هم داده ایم با این شرط که آنها را خرج ساختن یکی دو تا سرویس بهداشتی کنند در میان چادرها .

هر روز ، تانکر آب را پر می کنیم ، ظرفهایشان قابلمه ها و آفتابه ها را هم پر از آب می کنیم ، اما نه ساخت سرویس بهداشتی شروع می شود ، نه نشستن آنها در کانال تمام می شود ! به پایان رساندن کار این سیصد متر ، شده است بزرگترین مشکل کارگاه ! امروز ، نقشه بردار نظارت ، پایش رفته بود روی جای نشستن یکی از آدمهای سلیمان ! همین بهانه ای شد تا ریختن بتن کف آبگیر به فردا  بیافتد . ناراحت از این موضوع ، سوار بر جیپ ، به سراغ سلیمان آمدیم . بیشتر از یک ساعت ما حرف های خودمان را می زدیم و او حرف های خودش را ! 

-            اگه بخواین خودمون بنا هم می ذاریم که زودتر دو تا سرویس بهداشتی بسازن !

-            نه مهندس جان ! ما خودمون کارگر داریم ، بنا داریم ، همه کاره داریم . شما فقط آجر بده که ما یک تکیه بسازیم !

-            مصالح تکیه بعد از ساختن سرویس های بهداشتی . هر وقت مردمت دیگه نرفتن توی کانال بشینن ، اون وقت بیا تا برای تکیه شن و ماسه و آجر و سیمان بدیم .

-            من قول می دم دیگه کسی نره توی کانال بشینه ! شما این کار تکیه رو راه بنداز بقیه اش با من !

-            لااقل بگو برن چند متر دورتر ! شما که به هر بهانه ای وسط بیابون تظاهرات راه می اندازید و راه می افتین و شعار می دین ، لااقل برای این کار هم پنجاه متر راه برین !

-            باشه مهندس جان . شما مصالح تکیه رو برسون ، من هم قول می دم دیگه کسی توی کانال نشینه !

اصرار سلیمان برای ساختن تکیه و نساختن سرویس های بهداشتی عجیب است !

عاقبت ، خسته از حرف زدن ، به سمت انتهای کانال می رویم . پیش از تاریک شدن هوا ، نگاهی به بتن ریزی های امروز کانال می اندازیم و نگاهی به بخشی از کانال که برای فردا آماده شده است . مهدی می خندد و می گوید :

-            خوبه اینجا چادر نزدن ! اگه نه به جای بتن ...

-            بس کن مهدی . اعصاب معصاب ندارما ! تو دیگه همینی که هست رو به هم نزن !

سوار ماشین می شویم و برمی گردیم . کم کم سیاهی می آید تا رنگ بنفش آسمان را نیز در خود گم کند . نزدیک چادرها می رسیم . کنار برخی از چادرها ماشینی پارک شده است . بیشتر وانت . یکی دو تا هم پژو . کنار هر چادر دو سه تا بچه در حال بازی هستند  . کنار یکی دو تا چادر هم آتشی برپاست .

نزدیک چادر سلیمان می رسیم . وسوسه شده ام دوباره بروم سراغش . این بار می خواهم بروم درون چادرش . می خواهم ببینم چادرهای اینها ، با چادرهای مردمان دوست داشتنی اطراف کارگاه های دیگر چه فرقی دارد ؟ می خواهم ببینم طعم خوراکی های اینها با روغن و خرماهای خانه ها و سیاه چادرهای مردمان اطراف کارگاه قبلی ، - بیشتر از هزار کیلومتر آنطرفتر ، به سمت غروب خورشید -  چه تفاوتی دارد ؟ و ...

نرسیده به چادر ، مهدی دستش را می گذارد روی بوق ماشین ! به جلو نگاه می کنم . سلیمان ، آفتابه به دست از درون کانال بیرون می آید !

-            باز خوبه آفتابه با خودش برده !

سلیمان غافل از مفهوم این بوق ممتد ، دستی برای ما تکان می دهد !

-            برو  مهدی . پاتو بذار روی گاز و برو .

به سیاهی تلی از شن و ماسه خیره می شوم ، کنار تانکر آب . سرانجام شب بر دشت چیره می شود . به کارگاه می رسیم و بر سر سفره ی شام ، با هفت هشت نفر از بچه های کارگاه ، بحثی بی نتیجه را ادامه دهیم :

 

-            ساختن تکیه واجب تر است یا سرویس بهداشتی ؟

درود . 

نمی دانم چرا ، اما گمان کنم چارو تا یکی دو هفته ی دیگر به روز نشود . 

ارادتمند . 

بدرود . 

ترانه های راهسازان دیروز و امروز

( هفتم )

نگهبان بودم .

نگهبان چند تا ماشین راهسازی .

بر بیابون .

یه روز  حوصله ام سر رفت

شروع کردم سنگ روی سنگ چیدن .

فردای اون روز چند تا سنگ دیگه و

هی روز پشت روز و

سنگ روی سنگ .

عاقبت نوبت مرخصی ام شد و

رفتم خونه و سنگ ها رو گذاشتم برای بیابون  .

از مرخصی که برگشتم

دیدم نگهبان بعد از من

روی چاردیواری سنگی

چند تا شاخه­ی درخت انداخته و

زیر اون سقف

داره با زن و بچه اش زندگی می کنه !

گفتم :

-        خوش می گذره رفیق ؟

گفت :

-        شکر خدا !

شغلی داریم و سرپناهی و نفسی که هنوز میاد و عمری که می گذره .

 

 

کارگرهای روزمزد

کارگرهای روز مزد

برف می بارد !

و تمام دلهره ی من در این است

که مبادا

همچنان برف ببارد !

ترسم از این است

که بیکار بمانم ،

و روز ،

با سپیدی برف به پایان برسد ؛

و شب

با روسیاهی من ، آغاز شود

آن دم که به خانه می رسم

با دستهای خالی .

و دست های یخ زده ی منتظر ،

می پرسند :

-        هنوز می بارد ؟

و من نمی دانم

از برف می پرسند ، یا از فلاکت ؟

 

پ ن 1 : برف زیباست ... بارش برف زیباست ... زمستان زیباست ... سپید است ... اما زیباتر آن است که زمستان برود و روسیاهی اش به ذغال بماند !

پ ن 2 : در هنگامه­ی مرگ رنگ­ها و چیرگیِ سیاهی و تیرگی ، سپیدی برف ، نشان امید به طبیعت است و تاریخ و روشنی .

 

 

 

خوشی های پنهان ، ماتم های پرهیاهو

خوشی های پنهان ، ماتم های پرهیاهو

رفتن  برخی از راه ها خستگی ندارد . هر چقدر هم بروی و به مقصد نرسی ، باز هم خسته نمی شوی . راهی که برای اولین بار از روی آن بگذری از آن جمله راه هاست . راهی که در انتهای آن به جایی برسی که برای اولین بار می بینی اش از آن جمله راه هاست . راه هایی که خستگی ندارند .

 بیشتر از دویست کیلومتر از مشهد دور شده ایم . از رباط سنگ گذشته ایم . در انتهای تربت حیدریه به سمت شرق پیچیده ایم . به سمت خواف . از مشهد تا تربت و بعد از آن تا گناباد و قاین و حاجی آباد را پیش از این نیز رفته ام . اما از این راه برای اولین بار است که می گذرم . می رویم به سمت کارگاهی در اطراف روستایی از توابع رشتخوار خواف . روستایی در میان تاغ زارها و قیچ ها و گیاهان کویری . راننده ی تویوتا از پرسنل قدیمی شرکت است و مسیر را خوب می شناسد . کارگاه را نیز به همچنین . من اما اولین روزهایی است که به این شرکت آمده ام و اولین باری است که قرار است سری به این کارگاه بزنم .

-              توی روستا  یه خونه گرفته ایم برای کارگاه . بچه های کارگاه ظهرها برای نهار و شب ها برای استراحت میان اونجا .

و البته می دانم که آن خانه محل دفتر فنی کارگاه هم هست . اتاق سرپرست کارگاه هم هست . حیاط بزرگ خانه و بیایان کنارش ، تعمیرگاه کارگاهند و خلاصه ، خانه همه چیز کارگاه است ! خوابگاه ، تعمیرگاه ، دفتر کارگاه و ... .

در انتهای جاده ی خاکی ، به روستا می رسیم و در انتهای روستا به خانه می رسیم . آخرین خانه ی روستا . خانه ای آجری و بلوکی در انتهای خانه های خشت و گلی . روستا ترکیبی از خانه هایی با مصالح جدید و قدیم است . نمی دانم اسم آن را پیشرفت بگذارم یا تضاد ؟ تضادی که انگار در همه چیز دیده می شود . در دستارِ سرِ مردان و کلاه ها و شال گردن های جوان ها . در صدای ساز و دهل قدیم و صدای ارگ و گیتار جدید . و ... و ... .

سرپرست کارگاه را می شناسم . در دفتر شرکت با او آشنا شده ام . یکی دو تا از راننده ها را هم در شرکت دیده ام . همین خوب است . همین که به هر حال با همه غریبه نیستم !

از ماشین پیاده می شویم . چفیه ای را که بر گردن دارم می گذارم روی صندلی ماشین . چفیه ای که هزار تا کاربُرد دارد . پاک کردن عرق سر و صورت ، گردگیری لباس های پر از گرد و خاک در کارگاه ، آفتابگیر و عرقگیر و غیره و ذالک !

قبل از آنکه به درِ خانه برسیم ، سرپرست کارگاه می آید سراغمان .

-              خسته نباشید .

-              شما خسته نباشید .

-              نهار بخوریم بعد بریم کارگاه . موافقین ؟

-              والله اینجا تو سرپرست کارگاهی و رییس ! ما فعلا مهمونیم !

از راهرویی با دیوارهای گچ و خاکی ، می گذریم و می رویم داخل اتاقی که با بی سلیقگی تمام ، گچ سفیدی روی دیوارهایش کشیده اند . اتاقی با عرض سه تا چهار متر و طول شش تا هفت متر . در انتهای اتاق و رو به روی دری که ما از آن وارد می شویم ؛ پنجره ای رو به حیاط است . و کنار پنجره ، دری که به حیاط باز می شود . روی دیوارهای اطراف ، طاقچه هایی هست که توی آنها پر است از وسایل شخصی بچه های کارگاه . در یکی از طاقچه ها هم چند جلد قرآن و مفاتیح و چند تا مهر نماز گذاشته اند .

داخل اتاق ، شش نفر با آمدن ما از جای خود بلند می شوند . معلوم است که انتظارِ آمدن ما را نداشته اند . رختخواب هایی که با عجله گوشه ای از اتاق تلنبار شده اند ، نشان می دهند که آن اتاق محل استراحت و خواب و زندگیِ کارگاهیِ هشت نفر از پرسنل کارگاه است . و سفره ی بزرگی که دو تا از کارگرها می آورند و پهن می کنند ، نشان می دهد که آن اتاق محل خوردن نهار و شام نیز هست .

یکی از راننده ها ، که او را در شرکت دیده ام و می شناسم ، در حال خواندن نماز است . سلام و احوالپرسی من با بقیه تمام نشده است که صادق ، بعضی از جمله های نمازش را با صدای بلندتر می خواند . انگار می خواهد بقیه را متوجه ی چیزی کند . اما کسی متوجه ی اشارات نظر و تغییر لحن و بلندی صدای صادق نیست !

صادق نشسته و دارد تشهد نمازش را می خواند . عاقبت پسری که اسمش حمید است و راننده ی گریدر است ، متوجه ی او می شود . اما ناشیانه ، به جای نگاه کردن به امتداد نگاه و اشاره ی چشم و ابروی صادق ، به او می گوید :

-              هم چیه صادق ؟ خوب نمازت رو بخون یره بعد درست حرفت رو بزن دیگه !

پیش از آنکه صادق بخواهد با عجله ، نمازش را تمام کند ، رو می کنم به حمید :

-              برادرِ من ! این آقا صادق خودش رو کشت که بگه اون پاسورها رو از توی طاقچه بردارین قایم کنین که من نبینم ! حالا دیگه بی خیالش شین !

در میان خنده ی راننده ی تویوتا و چهره ی خجول دو سه تا از راننده ها و اخم سرپرست کارگاه ، سفره ی نهار آماده می شود و همه مشغول خوردن نهار می شویم . چشمم دوباره می رود روی پاسورهای توی طاقچه ، کنار چند تا چفیه و یک ساک کوچک و مشتی خرت و پرت دیگر .

صادق ، ناراحت و دلخور نهارش را می خورد . سکوت بر سفره چمباتمه زده است . سکوت به خاطر پنهان نکردن دلخوشی های الکی ! شادی های بیهوده ! بازی های فراموشی آور . انگار عادت کرده ایم به شادی های کوچک و پنهانی در مقابل ماتم های بی پایان و آشکار و پر هیاهو . نمی دانم گناه فراری دادن شادی ، چه کسی را به ماتم همیشگی خواهد نشاند . 

 

 

 

اکیپ معمار حافظی - 2

- معمار حافظی -  تجربه ای ، از نوع دیگر !

   پیمانکار پل مردی است حدود پنجاه ساله که تمام موهایش را در کار بنایی و سنگ کاری سفید کرده است ! معمار حافظی .  اکیپ معمار از هفده هجده نفر از فامیل ها و همشهری هایش تشکیل می شود که سال هاست در این منطقه ی کویری ، مشغول کارند . از این شهر به آن شهر و این جاده به آن جاده . پل می سازند . دیوار می سازند . کار می کنند تا پولی به دست بیاورند . هر از چندگاهی یکبار هم برای بردنِ درآمد چند ماهه شان سری به شهر خودشان می زنند . می روند تا سری بزنند به همسرانشان که روزهای انتظار را بیشتر از شب های با شوی بودنشان تجربه کرده اند . سری بزنند به فرزندانشان ، فرزندانی که شیرین  ترین خاطره شان ، دیدن هر از چندگاهِ پدر است . دیدنی که در بهترین شرایط ، چند ده روز یکبار اتفاق می افتد . سری بزنند به مادرانشان . مادرانی که خیلی هاشان در غیاب شوهری که برای کار ، از شهر بیرون می زده ، برای فرزندانش پدر نیز بوده است . و ... .

   در مسیر راهِ درحال ساخت ، چند تا از پل هایی که باید ساخته شوند ، پل های  طاقی یا قوسی هستند . پل هایی با دیواره های سنگی ، طاق قوسی سنگی و البته پی بتنی . یکی از این پل ها ، پلی با دو دهانه ی شش متری است و ارتفاعش هم پنج متر . در شرایط عادی ، ساخت این پل کار شاقی نیست ، اما هنگامی که قرار  باشد تا چهار پنج ماه دیگر ، پروژه افتتاح شود ، این پل غولی می شود برای خودش ! به هر راهی باید زد تا سرعت کار زیاد شود . اضافه کردن سنگتراش و بنا و کارگر . افزایش ساعات کار . پاداش نقدی . و ... هر راه منطقی دیگر .

    قرار بوده کل پی را با بتن پر کنیم . اما در این کویر و شرایط ساخت بتن با بیل و لودر ( ! ) و با این وضع تامین سیمان ، باید فکری دیگر کرد . مدیر فنی کارگاه و سرپرست کارگاه با نظارت و کارفرما صحبت کرده اند و دلیل آورده اند و راهکار ارائه داده اند و در نهایت قرار شده یک دوم پی را با بتن و سنگ پر کنیم و یک دوم بالایی را با بتن تنها . ابعاد سنگ ها هم مشخص شده است . این راهی است برای کاهش هزینه و کاهش زمان ، بدون آنکه در کیفیت کار تاثیری داشته باشد .

   با مهندس محمودی که ناظر پروژه است ، از ابتدای مسیر به سمت انتها در راهیم . سوار بر پاترول ، همراه راننده ی همیشه ساکتش . با مهندس محمودی از کار حرف می زنیم . از روزهای بی پایان کار . از قرار افتتاح پروژه . از اکیپ معمار حافظی . از بلدوزرها . از انفجار . از پل . از روزگار که در کار می گذرد . چند نقطه از مسیر را با هم کنترل کرده ایم و می رویم تا سری به پل طاقی بزنیم . دیروز پی کنی اش تمام شده و امروز بتن ریزی پی شروع شده است . با آزمایشگاه هماهنگ کرده ایم که از بتن امروز نمونه گیری کند . می رویم که اگر کار آماده بود به آزمایشگاه خبر بدهیم . 

از بالای تپه که سرازیر می شویم ، بیل و لودر و پی پل و اکیپ معمار حافظی ، در انتهای دره دیده می شوند . می رویم به سمت آنها . هر چه نزدیکتر می شویم ، باور چیزی که می بینم سخت تر می شود . سنگی به ابعاد عجیبی بزرگ ، در کنار پی مانده و معمار حافظی ، دارد با دست و سر و صدا ، به راننده ی بیل حالی می کند که سنگ را بیاندازد داخل بتن پی ! قبل از ایستادن کامل پاترول ، مهندس محمودی در را باز می کند و می پرد پایین . می دود به سمت معمار .

-        مرد مومن ! این چیه می خوای بندازی داخل پی ؟

معمار که انگار انتظار رسیدن مار ا نداشته ، اول دست پاچه می شود . اما خیلی زود خودش را جمع و جور می کند .

-        این چیه ؟ خوب سنگه دیگه . سنگ !

-        این سنگ به این بزرگی رو می خوای بندازی توی پی ؟

-        خوب این سنگ به این بزرگی را کجا می ندازن پس ؟ خوب توی پی می ندازن دیگه !

هر چه محمودی عصبانی تر می شود ، معمار خونسردتر جواب می دهد . انگار دارد با جوابهایش همه چیز را مسخره می کند .

-        مرد مومن ! توی پی سنگ اینقدری می ندازن ؟

-        پس توی پی سنگ چه قدری می ندازن ؟

مهندس محمودی تقزیبا فریاد می زند :

-        سنگ چقدری می ندازن ؟ تو بگو که معماری .

معمار ، انگار که این جمله برایش گران تمام شده باشد ، رو به مهندس محمودی می کند و دست هایش را نیمه باز می کند و می گوید :

-        معلومه دیگه ، توی پی سنگ اینقدری ...

بعد خودش به اندازه بین دست هایش نگاه می کند و به ابعاد سنگ که اصلا با هم قابل مقایسه نیستند !

-        نه ! سنگ های این قدری ...

دوباره به دستهایش که کمی بیشتر باز کرده نگاه می کند و به ابعاد سنگ . باز هم قابل مقایسه نیستند ! حالا معمار هم کم کم دارد عصبانی می شود . مهندس محمودی با خشم به معمار نگاه می کند . معمار دستهایش را کاملا باز می کند . شده است عین یک صلیب . صلیبی خشمگین و عصبانی .

-        توی پل سنگ می اندازن به این اندازه ...

و وقتی می بیند باز هم سنگ بزرگتر از آن اندازه است ، ناگهان می پرد به سمت مهندس محمودی و در یک آن ، او را میان دستهایش می گیرد .

-        اصلا تو رو می ندازن توی پل که مار و بیچاره کردی ! که ما رو بدبخت کردی ...

تجسم عینی فیل و فنجان ! مهندس محمودی در میان دستهای معمار هیچ حرفی برای گفتن ندارد .  جثه ی معمار لااقل دو برابر اوست !

با راننده و یکی دو تا بناهای معمار می پریم وسط معرکه و مهندس محمودی را که دارد برای همه خط و نشان می کشد ، از دستهای معمار آزاد می کنیم و می بریم سمت پاترول . معمار هم همچنان دارد بر سرِ همشهری هایش داد و فریاد می زند .  

قبل از آنکه سرپرست کارگاه و مدیر فنی برسند ، به راننده بیل می گویم سنگ را از کنار پی ببرد دورتر .  کارگرها و بنا ها هم مشغول می شوند . قضیه ظاهرا و برای کوتاه مدت ختم به خیر می شود .

دو روز بعد ،   کارفرما و سرپرست نظارت و مدیران شرکت و کلی آدم دیگر می آیند پروژه یکی از بازدیدهای هفتگی و بررسی شرایط برای امکان افتتاح در زمان مقرر . مهندس محمودی هم همراه اکیپ است . کاملا مشخص است که جریان را با آب و تاب برای مسئولینش گفته و حالا منتظر توبیخ کارگاه است . من ، نقشه بردار کارگاه ، همراه یکی از مباشرها و یکی از مسئولین قطعه ها ، کنار پل ایستاده ایم که سه چهارتا پاترول می رسند و اکیپ مسئولین پیاده می شوند . مهندس محمودی با اشاره ی دست ، معمار را به کارفرما نشان می دهد . معمار که انگار خودش را برای همه چیز آماده کرده ، ناگهان می پرد میان سنگ هایی که سنگ تراشها شکسته اند و شروع می کند به داد و فریاد کردن .

-        این چه وضعیه ؟ پول نمی دین ! کار ندارین ! مصالح ندارین ! شیش ماهه نرفتیم خونه ! ما هم زن و بچه داریم . پول نمی دین . ایراد می گیرین فقط . بدبختمون کردین . بیچاره مون کردین ...

گاهی فارسی حرف می زند . گاهی به زبان خودش . گاهی رو به سرپرست کارگاه . گاهی رو به آسمان . و سرانجام در میان بهت و حیرت ما ، معمار تکه ای سنگ بر می دارد و می زند روی پیشانی اش و خون صورتش را پر می کند ! و او همچنان داد و فریاد می کند . حالا دیگر تقریبا هیچ چیزی از حرف هایش را نمی فهمم !

سه چهار نفری می رویم سراغ معمار و او را می بریم گوشه ای دیگر . سرپرست کارگاه می ماند و بقیه می روند . مهندس محمودی هم همراه بقیه می رود . پاترول ها که می روند ، معمار از جایش بلند می شود :

-        چیزیم نیست مهندس . یه زخم کوچیکه خوب می شه !

و بر سر اکیپش فریاد می زند :

-        چیه وایسادین به من نیگاه می کنین ؟ برین سر کارتون دیگه ! بدبختم کردین با این کارهاتون !

و در میان شگفتی ما ، همه چیز به ساعتی قبل بر می گردد !

این هم نوعی تجربه است ! تجربه از نوعی دیگر !

 

 

اکیپ معمار حافظی

        اکیپ معمار حافظی !

1-    چوب تجربه !

در میان اکیپ معمار حافظی پیرمردی هست که برای همیشه حسرت ندانستن نام و نشان او آزارم خواهد داد . پیرمردی که در گرمای تابستان و سوز سرد صبح و غروب زمستان کویر ، از صبح که می آید سرِ کار ، تا غروب ، یکسره سنگ می تراشد و عرق می ریزد و لبخند می زند . پیرمردی که در میان همان تل سنگ های تراشیده و نتراشیده ، وضو می گیرد ، تماز می خواند ، نهار می خورد ، اگر وقتی باشد استراحتی می کند و باز مشغول کار می شود . مشغول سنگ تراشی . سنگ لاشه ، سنگ مالون و البته تراشیدن سنگ های آرمیل ، که فقط تخصص اوست . تخصصی ناب و کمیاب .

با حاجی مهندس ، که رییس من و مدیر فنی پروژه است ، می رویم سراغ پیرمرد .

-         خوبی حاجی ؟ خسته نباشی .

پیرمرد برای یک لحظه سرش را بلند می کند . نگاهی به ما می اندازد . لبخندی می زند و دوباره شروع می کند به تراش دادن سنگ های سیاه . جواب ما را هم البته با لهجه ی زیبایش می دهد :

-         مونده نباشی حاجی . مونده نباشی مهندس .

-         حاجی این پل دهنه اش دو متره . می دونی که .

-         آره حاجی . می دونم . مهندس گفته بوده .

-         تا تو مالون می زنی ، ما یه حساب کتابی می کنیم و تعداد و اندازه ی آرمیل های طاق رو به ات می گیم . فعلا کاری نداری باب جان ؟

پیرمرد دوباره لبخندی می زند :

-         به سلامت بابا . به سلامت .

اینبار اما در نگاه و لبخند پیرمرد ، به جز خستگی و مهربانی ، چیز دیگری هم هست که نمی دانم چیست ! یک حس غریب !

ظهر ، در کارگاه با حاجی ِ مهندس یکی دو ساعتی می نشینیم و با اعداد و ارقام و هندسه و جبر و مثلثات کلنجار می رویم تا قوس بالای طاق پل را در ضلع بالایی و پایینی ِ آرمیل ها محاسبه کنیم و با توجه به ابعاد مجاز سنگ ها ، تعداد و ابعاد سنگ های آرمیل را حساب کنیم و البته سنگ تاج که خود حکایتی جدا گانه دارد !

این اولین بار است که چنین محاسبه ای انجام می دهم . چند ماه بعد از بیرون آمدن از دانشگاهی که روزگار باید بگذرد و چرخ بچرخد و موها سپید شوند و روزهای گذشته را پرشمار تر از روزهای مانده بدانی ، تا آن وقت ، بی بغض و بی کینه بنشینی و فکر کنی و به این نتیجه برسی که افسوس بر روزهایی که در آن سالها گذشت ! افسوس بر حرفهایی که در آن درس ها گذشت . افسوس بر قصه هایی که در آن فرمول ها گم شد و ... حالا اما چند ماهی بیشتر از بسته شدن واژه ی مهندس به پشت ناممان نگذشته است . حاجی دوازده سیزده ماه و من چهار پنج ماه ! با این پیشینه می نشینیم و کاغذ سیاه می کنیم و ضرب می کنیم و تقسیم می کنیم وسرانجام ، به لطف پرگار و نقاله و گونیا و ماشین حساب ، تعداد آرمیل ها و عرض پایین و بالای سنگ ها و ابعاد آرمیل تاج را به دست می آوریم و خوشحال و شاد ، سوار پاترول می شویم تا برویم سراغ پیرمرد و نتیجه ی محاسباتمان را به او بگوییم .

-         سلام بابا خوبی ؟ خسته نباشی ..

-         سلام حاجی . سلام مهندس . مونده نباشین .

-         بابا این پل دهنه اش دو متره . می دونی که . می دونی چند تا آرمیل باید براش بزنی ؟

لبخند پیرمرد بر لبهایش می نشیند . سنگی را بر مید ارد . به چشم خریدار ، سنگ را زیر و رو می کند و بالا و پایینش را برانداز می کند . چکش سنگ تراشی را به دست می گیرد و آرام آرام بر لبه های سنگ می زند . گونیای فلزی اش را لبه ی سنگ می گذارد و بر می دارد و باز چکش در دستانش به بازی گرفته می شود .  پیرمرد ، خونسرد و مهربان ، همانطور که سنگ می تراشد ، تعداد سنگ های آرمیل را می گوید . ارتفاع و عرض پایین و بالا را هم می گوید . ابعاد آرمیل تاج را هم می گوید . من و حاجی خیره به هم ، بهت زده نگاهمان در هم گره می خورد و در امتداد لبخند و نگاه پیرمرد ، نگاهمان می رود به سمت سنگ تاج و پنج شش تایی آرمیل که پیرمرد تراشیده و گوشه ای گذاشته است . شوق زده و شگفت زده با پیرمرد خداحافظی می کنیم . می رویم به سمت پاترول . چند قدم بعد از تل سنگ های سیاه ِ نتراشیده ، روی زمین دو تا قوس کج و معوج کشیده شده است و چد تا خط چپ اندر قیچی . میان یکی از قوس ها چوبی افتاده است که پیرمرد با آن و به بهای تجربه ، معماری و هندسه و مثلثات و جبر را به بازی گرفته بوده است ! چوب تجربه .

**************************************

پ ن 1 - سالها می گذرد . در غروب یک روز دلگیر ، در میانه ی راه بندرعباس به کرمان ، در گریز از هزار توی مالیخولیایی فکر و خیال ، به لطف سه شنبه های چارو ، روایت پیرمرد از ذهنم به سرانگشتانم می رسد و به کلیدهای لپ تاپ . اما همچنان حسرت ندانستن نام و نشان پیرمرد ، باقی است . و در ماشین صدای دلکش پیچسده است :

آتشی ز کاروان جدا مانده ...  این نشان ز کاروان به جا مانده ...

و ... با این گرمی جان / در ره مانده حیران / این غم خود / به کجا ببرم ...

شما نیز بشنوید و حظ ببرید : آتش کاروان

پ ن 2 این روایت دیروز نوشته شده ! تازه از تنور بیرون آمده ! روایتی است از اکیپ معمار ، در اواخر سال 73 و نیمه ی اول سال 74 .

 

آسایش دو گیتی ...

خاطرات کوتاه کار و کارگاه

آسایش دو گیتی ...

   می­رویم سراغ سنگ­کارها و پل­سازها . نزدیک آنها به بیل مکانیکی هم سری می­زنیم . حمید راننده ی بیل مکانیکی است . قدی بلند دارد و هیکلی لاغر . قدش به دکل بیل مکانیکی اش می ماند ! سیاه چرده است و همیشه ی خدا پیراهنی قهوه ای رنگ به تن دارد . مثل همیشه دارد سیگار می کشد . سیگار تیر . از اتاقک بیل مکانیکی پایین می آید . سلام و احوالپرسی و گپی کوتاه از کار و از روزهای تعطیلی کارگاه . سیگاری که به لب دارد تمام می شود و پشت سرش سیگاری دیگر آتش می زند . می گویم :

-         حمید ! اگه تونستی سیگار رو ترک کنی سی هزار تومان پاداش داری .

 کل حقوق حمید چیزی در همین حدود سی هزار تومان در ماه است ! حمید می خندد . می خواهد بداند تا چند روز باید سیگار نکشد تا پاداش بگیرد . می گویم تا سی روز . از همین امروز .

   حمید سیگاری را که بر لب دارد زیرپایش له می کند و پاکت سیگار را از جیب پیراهنش بیرون می آورد و در دستش له می کند و می اندازد زمین . شرط از همین حالا شروع می شود .

   با نادر که حالا جانشین سرپرست کارگاه است ، می رویم به سمت انتهای مسیر  . نادر لبخندی مرموز و سراسر شیطنت بر چهره دارد . انگار می خواهد با لبخندش به من بفهماند که زیاد قضیه را جدی نگیرم ! ساعتی بعد ، برمی گردیم . نزدیک ظهر است . از نزدیکی بیل مکانیکی می گذریم . صد متری دور نشده ایم که راننده لندرور توی آینه نگاه می کند و می گوید :

-          گمون کنم بیلِ حمید مشکل پیدا کرده!

 به عقب نگاه می کنم . دکل بیل مکانیکی حمید بالا است و پاکت بیل مکانیکی در آسمان بالا و پایین می شود . انگار یک آدم آهنی غول پیکر ، دارد با پنجه ی دستش به ما اشاره می کند که به سمت او برویم . نیش نادر تا بناگوشش باز می شود !

   برمی گردیم . می رویم پیش حمید که با دیدن ما ، بازوی غول آهنی را در هوا نگه داشته و خودش آمده پایین . انگار خیلی عصبی است . فقط یک جمله می گوید و سوار می شود :

-         مهندس جون ! من از سیگارم نمی گذرم . تو هم از سی تومنت نگذر !

   از زیر صندلی بیل مکانیکی اش یک بوکس سیگار بیرون می آورد و از داخل آن یک پاکت سیگار تیر می گذارد توی جیب روی قلبش و شروع می کند به سیگار دود کردن . سوار می شود . لبخندی به ما می زند و دکل پنجه ی آدم آهنی را پایین می آورد و شروع می کند به کندن پیِ پل . فلاسک چایی اش ، کنار صندلی  راننده چشمک می زند .

   نادر هم چشمکی به حمید می زند و لبخندی به من و می رود سمت ماشین . گمانم او هم بدش نمی آید که همین حالا و  همین جا سیگاری دود کند ! یاد شعری می افتم که گمانم از نادر یا یکی دیگر از بچه های فنی شنیده بودم :

آسایش دو گیتی ، تفسیر این دو حرف است :

 

چاییِ بعد از سیگار ، سیگارِ بعد از چایی !

ارقام ، خارج از حوصله ی ماشین حساب !

ارقام ، خارج از حوصله ی ماشین حساب !

به آدمهای کارهای اجرایی ، به ویژه به آدمهای کارگاهی نباید مجال نشستن بدهی ! نباید بیکار بمانند . نباید کنار هم جمع شوند ! جمع شدن اینها آن وقت خیلی از بایدها ، خیلی از هست ها و خیلی چیزهای دیگر را زیر سئوال می برد .

مهندس حبیبی ، کلافه و بی حوصله ، حرف می زند :

-         بنده خدا دهنشو باز کرد و چشماشو بست و هر چی دلش خواست گفت . منم هیچ چیزی نداشتم بگم . راست می گه دیگه . پنج ماهه حقوق نگرفتن . خود منم به ریپ زدن افتادم . اونها که دیگه جای خود . وقتی من کفگیرم ته دیگ بخوره ، اونها که دیگه دیگی براشون باقی نمی مونه

اصلا !

لیوان چایی سرد شده را برمی دارم و سر می کشم . گاهی وقتها آدم هیچ چیزی برای گفتن ندارد . مهندس حبیبی اما ، یکریز دارد حرف می زند . کلافه است . عصبی است . می خواهد چیزی بگوید و نمی تواند . آخر می گوید :

-         همه ی اینها یکطرف ، زن یکی از پرسنل زنگ زده و می گه اگه من و دخترم به راه خلاف افتادیم مقصر شمایین ! من چرا مقصرم ؟ منم خودم مثل بقیه پرسنل . منم پنج ماهه حقوق نگرفتم . ده تا صورت وضعیت پیش کارفرما داریم . همه فقط یک جواب می دن . پول نیست . خزانه پول نداره .. مگه  شکم زن و بچه رو میشه با این حرفا پرکرد ؟ مگه شهریه ی مدرسه و خرج دانشگاه و هزار کوفت زهر مار دیگه رو  می شه با این حرفا رد کرد ؟ خزانه پول نداره !....پس پول این همه پیمانکار و مشاور و عالم و آدم رو کی می خواد بده ؟

رییس جمهور گزارش می دهد . لبخند می زند . حرف می زند . آمار می دهد :

-         البته دولت گذشته یعنی ۸ سال گذشته ... پولدارترین، دولت، حداقل در درآمدهای ارزی، درآمدهای نفتی و غیرنفتی بوده است. کشور از لحاظ درآمدهای ارزی حدود ۷۵۰ میلیارد دلار درآمد داشته در طول ۸ سال. دولتی که پولدارترین دولت بوده ولی متاسفانه بدهکارترین دولت بود، ... بدهی دولت به پیمانکاران و بخش‌های مختلف و بخش خصوصی، حدود ۵۵ هزار میلیارد تومان ...

با خودم حساب می کنم 55 هزار میلیارد تومان یعنی چقدر ؟ 750 میلیارد دلار در 8 سال یعنی چقدر ؟ با چقدر از این بدهی ها می شود همه ی کارگاه ها را راه انداخت ؟ با چقدر از آن درآمد لعنتی می شد جلوی تلفن آن زن را گرفت ؟ اعداد در ذهنم رژه می روند . 750 میلیارد دلار . اگر در 8 سال کذایی دلار را بطور متوسط 1500 تومان حساب کنیم ، این نفت لعنتی چقدر پول به خزانه آورده است ؟ 750 میلیارد دلار ، ضربدر 1500 تومان . می شود 1125 تریلیون . می شود خدا تومان !

ماشین حساب و کامپیوتر را به کمک می طلبم ! اعداد از حافظه ام فرار می کنند . 55 هزار میلیارد تومان . یعنی کمتر از پنج درصد درآمد ارزی دولت . یعنی با پنج درصد درآمد ارزی دولت می شد بدهی تمام پیمانکاران و بخش های مختلف و بخش خصوصی را پرداخت کرد . یعنی می شد هر ماه ، آدمهای کار و کارگاه حقوقان را و نه بیشتر نه پول نفت و خیلی حرفهای دیگر را به سر سفره شان ببرند ... نشد اما ...

آدمهای کار و کارگاه را نباید بیکار کرد . نباید گذاشت به خیلی چیزها فکر کنند . باید همیشه غرق در کار باشند . همیشه در راه باشند . راههایی که هر روز آمار کشته هایشان سر به فلک می گذارد . روزی شصت تا هفتاد نفر !

می نشینم به همه ی تصادف هایی که در جاده ها دیده ام فکر می کنم . آمارشان بیش از آن است که بتوانم جمعشان بزنم . به آنهایی فکر می کنم که در جاده ها کشته شدند . چند تن از دوستانم ؟ چند تن از همکارانم ؟ چند کشته  در راه های مختلف دیده ام ؟ جنازه ها و زخمی ها از جلوی چشمم رژه می روند .  راه .. راه لعنتی ..

یادم می افتد به حرفهای معاون وزیر :

-         وی اظهار داشت:... وظیفه ما ایجاد راه‌های جدید و استاندارد در سراسر کشور است اما یکی از چالش‌های مهم ما در این مسیر تأمین اعتبار است. به طور متوسط برای ساخت هر متر راه اصلی یک میلیون تومان، هر متر بزرگراه 2 میلیون و هر متر آزاداره 3 میلیون تومان هزینه می‌شود که خوشبختانه طراحی، ساخت، اجرا و توسعه راهها به دست متخصصان ایرانی تا حدی این چالش را جبران می‌کند.

ارقام از حوصله ماشین حساب خارج شده اند . دوباره می روم سراغ کامپیوتر . آژاد راه استاندارد . هر متر سه میلیون . هر کیلومتر سه میلیارد تومان .

از شمالغربی تا جنوبغ شرقی کشور ، از بازرگان تا چابهار 2800 کیلومتر . از شمالشرقی تا جنوب غربی ، از سرخش تا ماهشهر 2100 کیلومتر . از شمال تا جنوب ، از ساری تا بندرعباس 1600 کیلومتر و از غرب تا شرق ، از ایلام تا بیرجند ، 1800 کیلومتر . یعنی تمام قطرهای نقشه ی کشور را اگر با آزاد راه به هم وصل کنیم ، می شود  8300 کیلومتر آزادراه . از قرار هر کیلومتر سه میلیارد تومان ، می شود تقریبا 25 هزار میلیارد تومان . یعنی چیزی حدود فقط 2 درصد از درآمد فقط ارزی کشور .

 

خنده ام می گیرد .  با دو و اندکی درصد از در امد هشت سال کشور ، می شود 25 هزار کیلومتر راه اصلی ساخت  . می شود  تمام کشور را با راه اصلی استاندارد ،  خط خطی کنیم !

به مردانی فکر می کم که نامشان در ذهنم رژه می رود . مردانی که راه ، فرزندانشان را در آروزی دیدن دوباره شان ، همیشه چشم به راه گذاشت .

کاش می توانستم عدد 750 میلیارد دلار را بدون کامپیوتر ، به ریال تبدیل کنم ! کاش می توانستم روزهای پایان سال و در به در زدن دنبال پول برای پرداخت حقوق آدمهای کار و کارگاه را فراموش کنم . کاش ما نفت نداشتیم ، پول نداشتیم ، اما کمی صداقت داشتیم .