- به شقایق نگاه کردم فک کنم یه توضیح درست و حسابی بهم بده کاری.
شقایق: واقعا که خیلی کودنی! الان همشون اون بیرون نشستن دارن به حرفای ما گوش میدن. چطوری آخه توی همچین وضعی برات توضیح بدم؟
- تکیه دادم به صندلی و پوزخند زدم اگه از اینجا بزنیم به چاک، اونوقت می تونی برام توضیح بدی؟
شقایق: دست به سینه نشست و اخم کرد و دقیقا چطوری قراره از اینجا فرار کنیم؟
- لبخند زدم به راحتی! دستم رو بلند کردم و به پنجره اشاره کردم.
یه دفعه پنجره با صدای بلندی شکست و یه دست گنده وارد اتاق شد. شقایق جیغ کشید. لبخند روی صورتم وا رفت. یه لحظه بعد خودمو درحالی یافتم که توی هوا معلق بودم. دست داشت منو از پنجره می برد بیرون.
خب، باید اعتراف کنم که صاحب دست موجود ناشی ای بود! چون موقع بیرون بردن من از پنجره، کله ام رو محکم کوبید به دیوار. سرم رو با دستام مالیدم و داد زدم: هوی گنده بک! کوری مگه؟!
و بعد دست منو گرفت مقابل صورت کریهش، با یه متر فاصله.
یه ثانیه سکوت. البته سکوتی بوگندو. چون نفس اون گنده بک بوی گند می داد.
و بعد... اون موجود توی صورتم داد زد: سَـــــــــــــــر!
صورتم خیس شد! داشت برمیگشت که نگام افتاد به دیوار خراب شده ی عمارت. و شقایق که اونجا وایستاده بود، عروسک خرسش رو محکم توی بغلش گرفته بود، و با صورت رنگ پریده و چشای گشاد شده منو – یا سرسرسرسر رو- نگاه می کرد.
- با دست آزادم زدم به دست گنده بک و بعد به شقایق اشاره کردم اون زشته هم با ما میاد!
شقایق حتی فرصت نکرد که تکون بخوره. غول عین یه شیشه ی آبلیمو برش داشت و بعد ما رو از اونجا خارج کرد.
شقایق: داد زد نقشت این بود؟!
- اممم نه راستش... نقشم این بود که از پنجره بپریم بیرون و فرار کنیم؛ نمیدونم این غول تشاً از کجا پیداش شد!
شقایق با تعجب منو نگاه می کرد. و من، با اینکه توی دستای سرسرسرسر محبوس شده بودم، اما احساس می کردم که یه قدم به آزادی نزدیک تر شدم...
... اما اشتباه می کردم.
آقای مدیر: سلام دخترم! سلام پرویز! خوش اومدید...
همه رفتیم نشستیم. مدیر: با لبخند یهو کجا غیبت زد مصطفی جان؟!
همسر مدیر: با لبخندی گشاد به من و چشم غره به مدیر ... درفش جان!
مدیر: دستپاچه ... منظورم درفش بود! مصطفی کیه!
تعجب کردم. پس اونا میدونستن که من مصطفام، فقط تظاهر می کردن؟ معنی این کارا چی بود؟
- رفتم یه هوایی عوض کنم...
پرویز: با خنده آره، رفت هوا عوض کنه!
همسر مدیر: بلند بنفشه جان! چایی رو بیار!
بعد از چند لحظه، خانوم پرستار سر به زیرانه، سینی چایی به دست ظاهر شد.
- سریع بلند شدم بر پا!
همه شروع کردن به خندیدن.
پرویز: آستینم رو کشید بشین بابا آبرومونو بردی! اینجا که گروه درمانی نیست!
نشستم. البته چیزی هم از گروه درمانی کم نداشت. اون که خانوم پرستار بود، بقیه هم که یه مشت خل و چل بودن نشسته بودیم دور هم!
خانوم پرستار: مستقیم اومد طرف من و چینی سایی رو با دستانی لرزان به سمتم گرفت بفرمایید...
یه لحظه سرم رو بلند کردم و نگام به نگاه خانوم پرستار گره خورد...
نه! امکان نداشت من باهاش ازدواج کنم! شاید فک می کنید که من چه احمقیم که همچین لقمه ی آماده ای رو پس می زنم. اما مسئله اینجاست که این لقمه، خیلی سریع آماده شده بود، مثل فست فود. و مضرات فست فود هم که بر کسی پوشیده نیست. می دونید که 56 درصد بیماری های قلبی ناشی از خوردن زیادی فست فوده... معادل فست فود توی فارسی چیه؟ فِرتغذا؟!
پرویز: زد به پام بردار دیگه!
- به خودم اومدم. یه چایی برداشتم فِرت غذا...
خانوم پرستار: با تعجب چی؟!
- چی؟ گفتم... خیلی ممنون!
سرخ شد، رفت به بقیه چایی بده. شقایق اومد و یه چایی برداشت و روی مبل سمت چپم نشست. راست راست نگاهم کرد (چون سمت چپ من نشسته بود و من سمت راستش بودم) یه قلپ از چاییش خورد.
شقایق: بلند توی جوب دستشویی کردی؟! لبخند موذیانه ای زد
همه با تعجب منو نگاه کردن.
- خندیدم نه! برای چی باید همچین کاری بکنم؟! سرمو بردم بیخ گوشش، یواش بجاش توی قوری بول کردم، بیشتر کیف داد!
رنگش پرید و جیغ کشید، چاییو تو صورتم پاشید و بعد پا شد رفت. (این جمله ی به ادب آراسته رو تقدیم می کنم به همه ی اهالی ذوق و هنر و ادب.)
روی مبل سمت راست، آقای مدیرِ بی جَمعه نشسته بود و با لبخند بهم نگاه می کرد.
روی مبل سمت چپ، یه دختر بچه نشسته بود و بی لبخند بهم نگاه می کرد.
همسر مدیر گل ها رو توی گلدون گذاشت و گلدون رو روی میز: خیلی لطف کردین! کاش می گفتین مامان اینا هم میومدن!
- نگاهی به مدیر انداختم ببخشید دیگه، یهویی شد...
مدیر: حالا عیب نداره. دفعه ی دیگه اونارو هم با خودت میاری!
- با تعجب دفه ی دیگه؟!
دختربچه: با پررویی پس چی؟ فک کردی توی جلسه ی اول بنفشه رو بهت میدیم؟!
همسر مدیر: خندید قربونش برم! شقایق، خواهر کوچیکتر بنفشه س!
- با بی تفاوتی آها... معلومه...
یه لحظه سکوت. همسر مدیر به آقای مدیر اشاره کرد و رفت توی آشپزخونه. آقای مدیر: زد روی پام ببخشید الآن میام! بلند شد و رفت
یه نگاهی به اطراف انداختم. فقط شقایق اونجا بود. فرصت مناسبی بود. پا شدم رفتم به سمت در.
شقایق: کجا میری؟
- با لبخند اضطراب دارم، میرم دستشویی...
شقایق: دستشویی اون طرفه.
- عجب! اما من به دستشویی اونطوری عادت ندارم!
شقایق: با نفرت ایشش... بی کلاس! ما دستشویی غیر فرنگی هم داریم.
- با بی حوصلگی اصلا من عادت دارم توی جوب ادرار کنم... چه گیری کردیما!
شقایق: با تنفر سرشو برگردوند بی تربیت...
درو باز کردم و جهیدم بیرون... به سمت آزادی! بعد از چندین سال اسارت در تیمارستان و قبلش فاضلاب، حالا دوباره میخواستم آزاد بشم...
دیدم پرویز و یه خانومی دارن از پله های عمارت میان بالا.
پرویز: سرخوشانه سلام! دیر نکردیم که؟!
- با لبخندی گشاد از سر نفرت! پرویز! چقد خوشحالم که دوباره می بینمت! تو اینجا چی کار می کنی آخه؟!
پرویز: من اینجا چی کار می کنم؟! دستشو گذاشت روی شونم و منو چرخوند به سمت در ورودی. یواش در گوشم حتی فکرشم نکن!
با تعجب نگاهش کردم.
پرویز: بلند معرفی می کنم، خانومم نیلوفر!
- خیلی خوشوقتم! قبلا بنا بود مزاحمتون بشم برای شام...
نیلوفر: آره! میخواستم ببینم این کیه که دل بنفشه رو اینطوری برده!
- آها، لطف دارین... شما خانوم پرستارو می شناسین؟
نیلوفر: به پرویز آخی چه با نمک! هنوز بهش میگه خانوم پرستار!
پرویز: خندید آره! یکم خجالتیه!
نیلوفر: من خواهر بزرگه ی بنفشم.
- وایستادم و با تعجب نگاهشون کردم واقعا؟ به پرویز یعنی تو هم قبلا...؟؟
پرویز: خندید و با آرنجش زد به پهلوم حالا بریم تو، ماجراش طولانیه!
در کاخ مدیر رو باز کرد و رفتیم تو....