بی شعور زادها
بی‌شعورزادها حماقت خود را از سر گرفت.
شما هم بیایید و حماقت ما را از پا بگیرید.
آدرس کانال در ایتا: https://eitaa.com/belahat


عمو شوکولاتی

سه شنبه ۸ دی ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۱۷ ب.ظ
یادمه وقتی کوچیک بودم، یه نفر توی کوچمون زندگی می کرد که بهش می گفتن «عمو شوکولاتی». این عمو شوکولاتی هر وقت از خشکه پزیش برمیگشت، به هر بچه ای که سر راهش میدید یه شکلات می داد و با لبخند سرشو نوازش میکرد.
منم همیشه منتظر می شدم، تا ساعت ۱۰ شد میرفتم توی کوچه تا یه شکلات ازش بگیرم. یه طعم فوق العاده ی منحصر به فردی داشتن.
هر شب تعداد بچه های توی کوچه بیشتر میشد. تا اینکه عمو شوکولاتی موقع شکلات دادن دیگه لبخند نمی زد.
یه مدت بعد دیدیم با عصا داره میاد، یه پاش قطع شده بود. حالا یکم طول می کشید تا به عصا تکیه بزنه و از جیب دیگش برامون شکلات دربیاره.
همیشه برامون سوال بود که این همه شکلات رو از کجا میاره؟! مگه جیبش چقد جا داره که هر چی میده تموم نمیشه؟!
تا یه روز که دیدیم روی ویلچیر داره میاد. هر دو پاش قطع شده بودن. اول بچه ها وحشت کرده بودن. اما بعد که از جیب پیراهنش بهمون شکلات داد، دوباره اون طعم اسرارآمیز همه رو خوشحال کرد.
و بعد، یه روز دیدیم یه کله ی متصل به دو دست با زحمت خودشو کشوند تو کوچه. بچه ها جمع شدن دورش. عمو شوکولاتی ملتمسانه به ما نگاه کرد.
و اون موقع بود که یهو فهمیدم.
- ... پس همه ی اون شوکولاتایی که به ما دادی، یه تیکه از خودت بودن..
خم شدم و انگشت شستش رو مثل یه کاکائوی تخته ای کندم و گذاشتم توی دهنم... اون مزه ی شگفت انگیز...
یه تیکه از گوشش هم بهم رسید، قبل از اینکه بچه ها ریختن سر اون عموی شکلاتی و تیکه تیکش کردن.




عروسک خرس

جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۵۶ ب.ظ

- به شقایق نگاه کردم فک کنم یه توضیح درست و حسابی بهم بده کاری.

شقایق: واقعا که خیلی کودنی! الان همشون اون بیرون نشستن دارن به حرفای ما گوش میدن. چطوری آخه توی همچین وضعی برات توضیح بدم؟

- تکیه دادم به صندلی و پوزخند زدم اگه از اینجا بزنیم به چاک، اونوقت می تونی برام توضیح بدی؟

شقایق: دست به سینه نشست و اخم کرد و دقیقا چطوری قراره از اینجا فرار کنیم؟

- لبخند زدم به راحتی! دستم رو بلند کردم و به پنجره اشاره کردم.

یه دفعه پنجره با صدای بلندی شکست و یه دست گنده وارد اتاق شد. شقایق جیغ کشید. لبخند روی صورتم وا رفت. یه لحظه بعد خودمو درحالی یافتم که توی هوا معلق بودم. دست داشت منو از پنجره می برد بیرون.

خب، باید اعتراف کنم که صاحب دست موجود ناشی ای بود! چون موقع بیرون بردن من از پنجره، کله ام رو محکم کوبید به دیوار. سرم رو با دستام مالیدم و داد زدم: هوی گنده بک! کوری مگه؟!

و بعد دست منو گرفت مقابل صورت کریهش، با یه متر فاصله.

یه ثانیه سکوت. البته سکوتی بوگندو. چون نفس اون گنده بک بوی گند می داد.

و بعد... اون موجود توی صورتم داد زد: سَـــــــــــــــر!

صورتم خیس شد! داشت برمیگشت که نگام افتاد به دیوار خراب شده ی عمارت. و شقایق که اونجا وایستاده بود، عروسک خرسش رو محکم توی بغلش گرفته بود، و با صورت رنگ پریده و چشای گشاد شده منو – یا سرسرسرسر رو- نگاه می کرد.

- با دست آزادم زدم به دست گنده بک و بعد به شقایق اشاره کردم اون زشته هم با ما میاد!

شقایق حتی فرصت نکرد که تکون بخوره. غول عین یه شیشه ی آبلیمو برش داشت و بعد ما رو از اونجا خارج کرد.

شقایق: داد زد نقشت این بود؟!
- اممم نه راستش... نقشم این بود که از پنجره بپریم بیرون و فرار کنیم؛ نمیدونم این غول تشاً از کجا پیداش شد!

شقایق با تعجب منو نگاه می کرد. و من، با اینکه توی دستای سرسرسرسر محبوس شده بودم، اما احساس می کردم که یه قدم به آزادی نزدیک تر شدم...

... اما اشتباه می کردم.



چسبندات: سرسرسرسر و خواستگاری و شقایق و فرار

بنفشه ی کی؟ 8

جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۴۹ ب.ظ
بنفشه: با ذوق مرگی بلند شد خوبه! بریم!

بلند شدم و رفتیم به یه اتاقی که احتمالا اتاق شقایق بود، چون روی تختش نشسته بود و تا وارد شدم، با نفرت بهم نگاه دوخت.
بنفشه: عرق دستاشو با مانتوش پاک کرد و لبخند گشادی از سر اضطراب زد من تاحالا توی همچین موقعیتی نبودم، نمی دونم چی باید بگم!
- با بی حوصلگی اوهوم؛ منم همینطور...
شقایق: درحال ناز کردن گربه ی پشمالوی سفیدش الان باید ببینید چقد با هم تفاهم دارید. مثلا ببینید چه رنگی دوس دارید!
- ها چه سوال مسخره ای!
بنفشه: من عاشق نارنجی م!

فک کردم باید نظرای کاملا مخالف بدم تا تفاهم نداشته باشیم و اینطوری شاید ولم کنن که برم.
- عجب.. ولی من از رنگ بنفش خوشم میاد.
بنفشه: سرخ شد آخی! یعنی مثل اسم من؟!

چی؟؟ اسم خانوم پرستار؟!
- نه دقیقا! بیشتر مثل... اسم شقایق!
بنفشه: نگاه میکنه به خواهرش چه بانمک! شقایقم عاشق بنفشه!

کاملا مشهود بود، از همه ی وسایل اتاق که بنفش بودن.
شقایق: ایشش... میشه درمورد من صحبت نکنید؟ من انقدام از بنفش خوشم نمیاد.
بنفشه: رو به من شما از چه فصلی خوشتون میاد؟ با اشتیاق من می میرم برای پاییز!
- من... نمی میرم برای پاییز! بیشتر از بهار خوشم میاد.
شقایق: با حالت تمسخر بهار!
بنفشه: رو به شقایق تو هم که از بهار خوشت میاد!
شقایق: من، کی از بهار خوشم اومده؟!
- شما از چه جور کتابی خوشتون میاد؟
بنفشه: رمان عاشقانه!
- عجب... من از فانتزی خوشم میاد.
بنفشه: می زنه به شونه ی شقایق عین تو!
شقایق با اخم به من نگاه می کنه.
بنفشه: رو به من چه آهنگی...؟
- شما اول بگید!
بنفشه: خب، من عاشق ترانه های...
- من فقط کلاسیک بی کلام گوش می دم!
بنفشه با لبخند به شقایق نگاه کرد.
شقایق: با اخم زیر لب من اصلا هم از کلاسیک خوشم نمیاد..

- با تعجب چه هنری؟
بنفشه: نویسندگی.
- عکاسی!
شقایق: با عصبانیت از عکاسی متنفرم.
بنفشه: گیلاس..
- هلو!
شقایق: بلند از هلو چندشم میشه!
بنفشه: سگ...
- با عصبانیت گربه.
شقایق: گربش رو پرت می کنه کی گفته لوسی گربه ی منه؟!
بنفشه: فرانسه.
- داد می زنم ژاپن!
شقایق: از جاش بلند میشه مسخرس!
بنفشه: آروم استقلال...
- نعره می زنم پرسپولیس!
شقایق: پوستر پرسپولیس رو میکنه و جر میده سوراخه!

یک دفعه در اتاق باز میشه و همسر مدیر با 3 تا لیوان شربت توی سینی وارد میشه. همه ساکت می شیم و با تعجب بهش نگاه می کنیم.
همسر مدیر: همه چیز رو به راهه؟
به شقایق و بنفشه نگاه کردم. اونا هم به من نگاه کردن.

بنفشه: آره مامان. انگار آقا مصطفی با شقایق بیشتر تفاهم داره... بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
همسر مدیر: با چشم دنبالش کرد. بعد برگشت به طرف من و لبخند زد منظورش آقا درفش بود!
- با تعجب نگاش کردم یعنی چی؟ من نمی فهمم!
همسر مدیر: هیچی. اومد و سینی رو گذاشت روی میز و یه لیوانو خودش برداشت شما دو تا به حرفاتون ادامه بدید! بعد از اتاق رفت بیرون و قبل از اینکه درو ببنده، یه نگاه احتمالا معناداری به شقایق انداخت.



چسبندات: خواستگاری و شقایق و بنفشه و درفش

بنفشه ی من 7

شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۱۳ ب.ظ
بنفشه: ای وای تو رو خدا ببخشید! با دستپاچگی دستمال کاغذی بهم تعارف کرد تا خودمو خشک کنم.
پرویز داشت می خندید.
همسر مدیر: به نیلوفر برو شقایقو ادب کن!
صداش لحن خوبی نداشت. فکر کردم نکنه بره با کمربند ادبش کنه!
با نگرانی به نیلوفر نگاه کردم نرید یه وقت! بی خیال، بچست دیگه، یه کاری کرد. شما به بزرگی خودتون ببخشید.
مدیر و همسرش یه نگاهی به هم رد و بدل کردن. یه قلپ از چاییم خوردم. یادم نبود که توی قوری چی کار کرده بودم.
آقای مدیر: خب درفش جان! شغل شما چیه؟
- فعلا که دیوونم...
پرویز: اون که آره! ولی شغلش پرستاریه. با سرش تأیید کرد
آقای مدیر: آون که آره، ولی قبل از اینکه بیای پیش ما چی کار می کردی؟
- هیچی، تلاش می کردم برای زنده موندن.
همسر مدیر: ببخشیدا، اما میخوایم بدونیم که وضع مال و اموالت چطوره؟ میتونی از پس اداره ی یه زندگی بر بیای یا نه؟
- اممم... راستش قبل از اینکه بیام توی تیمارستان، برای یه مدت کوتاهی به مال و اموال زیادی رسیدم، در حدی که همینطوری محض شادی، شمش طلا پرت می کردم تو جوب آب.
همسر مدیر: اتفاقا ما هم یکیشونو پیدا کردیم و این عمارتمون هم...
بنفشه زد به پای مامانش و با چشم غره سیسش کرد.
همسر مدیر: چیه مگه؟!
دستاشو که تکون میداد، 6 کیلو النگوی طلایی که دستش کرده بود جلق جلق صدا می کرد.
صبر کن ببینم، یعنی این همه دار و ندار مدیر از صدقه سری من بوده؟ یعنی بانک یه شمش طلاشو گم کرده؟ با تعجب به در و دیوار عمارت نگاه کردم... عجب، یعنی من الان توی شمش طلای خودم نشسته بودم؟
پرویز: زد به بازوم کجایی؟!
- هووم؟... نمی دونم... توی شمش طلامم.
نیلوفر: قبل از اینکه بری تو کار شمش طلا چی کار می کردی؟
رو به پرویز قبل از شمش طلا، توی مدفوع شما غلت می زدم!
پرویز: استکانشو برد بالای سرم و چایی رو خالی کرد روم. با خانومم با نزاکت برخورد کن.
همچنان به پرویز خیره موندم.
آقای مدیر: می تونی منو بابا صدا کنی.
همچنان رو به پرویز من کی اصلا صداتون کردم؟
پرویز: خجالت نکش. منم میگم بابا. عادت می کنی. بگو یه بار.
- حالا فرصت هست...
پرویز: نه الان بگو!
نیلوفر: بگو خجالت نکش!
آقای مدیر: با لبخندی گشاد بگو پسرم!
بنفشه با ذوق زدگی نگاهم می کرد. همه ی جمع در سکوت بهم خیره شده بودن تا من بگم «بابا». یه تختشون کم بود... منم نمی دونم چرا اصلا نمی خواستم اون کلمه رو بگم!
- ...چطوره منو بنفشه خانوم بریم یکم با هم صحبت کنیم؟!




شقایق کی؟! 6

جمعه ۲۴ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۳۸ ب.ظ

آقای مدیر: سلام دخترم! سلام پرویز! خوش اومدید...
همه رفتیم نشستیم. مدیر: با لبخند یهو کجا غیبت زد مصطفی جان؟!
همسر مدیر: با لبخندی گشاد به من و چشم غره به مدیر ... درفش جان!
مدیر: دستپاچه ... منظورم درفش بود! مصطفی کیه!
تعجب کردم. پس اونا میدونستن که من مصطفام، فقط تظاهر می کردن؟ معنی این کارا چی بود؟
- رفتم یه هوایی عوض کنم...
پرویز: با خنده آره، رفت هوا عوض کنه!
همسر مدیر: بلند بنفشه جان! چایی رو بیار!
بعد از چند لحظه، خانوم پرستار سر به زیرانه، سینی چایی به دست ظاهر شد.
- سریع بلند شدم بر پا!
همه شروع کردن به خندیدن.
پرویز: آستینم رو کشید بشین بابا آبرومونو بردی! اینجا که گروه درمانی نیست!
نشستم. البته چیزی هم از گروه درمانی کم نداشت. اون که خانوم پرستار بود، بقیه هم که یه مشت خل و چل بودن نشسته بودیم دور هم!
خانوم پرستار: مستقیم اومد طرف من و چینی سایی رو با دستانی لرزان به سمتم گرفت بفرمایید...
یه لحظه سرم رو بلند کردم و نگام به نگاه خانوم پرستار گره خورد...
نه! امکان نداشت من باهاش ازدواج کنم! شاید فک می کنید که من چه احمقیم که همچین لقمه ی آماده ای رو پس می زنم. اما مسئله اینجاست که این لقمه، خیلی سریع آماده شده بود، مثل فست فود. و مضرات فست فود هم که بر کسی پوشیده نیست. می دونید که 56 درصد بیماری های قلبی ناشی از خوردن زیادی فست فوده... معادل فست فود توی فارسی چیه؟ فِرت‌غذا؟!
پرویز: زد به پام بردار دیگه!
- به خودم اومدم. یه چایی برداشتم فِرت غذا...
خانوم پرستار: با تعجب چی؟!
- چی؟ گفتم... خیلی ممنون!
سرخ شد، رفت به بقیه چایی بده. شقایق اومد و یه چایی برداشت و روی مبل سمت چپم نشست. راست راست نگاهم کرد (چون سمت چپ من نشسته بود و من سمت راستش بودم) یه قلپ از چاییش خورد.
شقایق: بلند توی جوب دستشویی کردی؟! لبخند موذیانه ای زد
همه با تعجب منو نگاه کردن.
- خندیدم نه! برای چی باید همچین کاری بکنم؟! سرمو بردم بیخ گوشش، یواش بجاش توی قوری بول کردم، بیشتر کیف داد!
رنگش پرید و جیغ کشید، چاییو تو صورتم پاشید و بعد پا شد رفت. (این جمله ی به ادب آراسته رو تقدیم می کنم به همه ی اهالی ذوق و هنر و ادب.)




نیلوفر او 5

جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۵۲ ب.ظ
فرو رفته بودم توی مبل. داشتم با انگشتام بازی می کردم.

روی مبل سمت راست، آقای مدیرِ بی جَمعه نشسته بود و با لبخند بهم نگاه می کرد.
روی مبل سمت چپ، یه دختر بچه نشسته بود و بی لبخند بهم نگاه می کرد.
همسر مدیر گل ها رو توی گلدون گذاشت و گلدون رو روی میز: خیلی لطف کردین! کاش می گفتین مامان اینا هم میومدن!
نگاهی به مدیر انداختم ببخشید دیگه، یهویی شد...
مدیر: حالا عیب نداره. دفعه ی دیگه اونارو هم با خودت میاری!
- با تعجب دفه ی دیگه؟!
دختربچه: با پررویی پس چی؟ فک کردی توی جلسه ی اول بنفشه رو بهت میدیم؟!
همسر مدیر: خندید قربونش برم! شقایق، خواهر کوچیکتر بنفشه س!
- با بی تفاوتی آها... معلومه...

یه لحظه سکوت. همسر مدیر به آقای مدیر اشاره کرد و رفت توی آشپزخونه. آقای مدیر: زد روی پام ببخشید الآن میام! بلند شد و رفت

یه نگاهی به اطراف انداختم. فقط شقایق اونجا بود. فرصت مناسبی بود. پا شدم رفتم به سمت در.
شقایق: کجا میری؟
با لبخند اضطراب دارم، میرم دستشویی...
شقایق: دستشویی اون طرفه.
- عجب! اما من به دستشویی اونطوری عادت ندارم!
شقایق: با نفرت ایشش... بی کلاس! ما دستشویی غیر فرنگی هم داریم.
با بی حوصلگی اصلا من عادت دارم توی جوب ادرار کنم... چه گیری کردیما!
شقایق: با تنفر سرشو برگردوند بی تربیت...

درو باز کردم و جهیدم بیرون... به سمت آزادی! بعد از چندین سال اسارت در تیمارستان و قبلش فاضلاب، حالا دوباره میخواستم آزاد بشم...

دیدم پرویز و یه خانومی دارن از پله های عمارت میان بالا.
پرویز: سرخوشانه سلام! دیر نکردیم که؟!
با لبخندی گشاد از سر نفرت! پرویز! چقد خوشحالم که دوباره می بینمت! تو اینجا چی کار می کنی آخه؟!
پرویز: من اینجا چی کار می کنم؟! دستشو گذاشت روی شونم و منو چرخوند به سمت در ورودی. یواش در گوشم حتی فکرشم نکن!
با تعجب نگاهش کردم.
پرویز: بلند معرفی می کنم، خانومم نیلوفر!
خیلی خوشوقتم! قبلا بنا بود مزاحمتون بشم برای شام...
نیلوفر: آره! میخواستم ببینم این کیه که دل بنفشه رو اینطوری برده!
- آها، لطف دارین... شما خانوم پرستارو می شناسین؟
نیلوفر: به پرویز آخی چه با نمک! هنوز بهش میگه خانوم پرستار!
پرویز: خندید آره! یکم خجالتیه!
نیلوفر: من خواهر بزرگه ی بنفشم.
وایستادم و با تعجب نگاهشون کردم واقعا؟ به پرویز یعنی تو هم قبلا...؟؟
پرویز: خندید و با آرنجش زد به پهلوم حالا بریم تو، ماجراش طولانیه!

در کاخ مدیر رو باز کرد و رفتیم تو....










Designed by Mostafa Siahkali Moradi

© 2014 Hemaqat Inc. / All lefts reserved.