عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

یاد باد آن روزگاران


یادش بخیر 

چه روزهایی با این وبلاگ داشتم.چقدر خاطره!!!!!



دو راهی

سلام

باز هم مانده ام ، سر دوراهی ، سه راهی ، چهارراه . تا یاد دارم مانده ام ... انگاری به ما نیامده که درست موقع سبز شدن چراغ برسیم به تقاطع ، همیشه باید منتظر بمونیم که یکی سوت بزنه یا رله ی نازنینی کنتاکت کنه تا ما راه بیافتیم و بریم پی کارمون .


این سن و سال خوراکش حذف رویهاست . حذف تمام آرزوهات که مجبوری دونه دونه قربونی کنی و بزاریشون کنار که راهت باز بشه . بتونی بدویی ... با خیال راحت زندگی کنی . وقتی آرزوی برآورده نشده ای نباشه خوب زندگی قشنگ میشه دیگه . اینم یه جور حل مسئله ست .


یه روز که داری خط میکشی روی آرزوهات یهو خشک میشی ، دستت می لرزه ، می مونی سر دوراهی ... اینو چه کارش کنم ؟ خط بکشم ؟ تموم ؟ یه لحظه دلت می سوزه ... نه به حال آرزوئه ، به حال دل خودت که اینهمه مدت وقت صرف این آرزو کرده . مثل بچه خود ادم می مونه . بزرگش می کنی . پر و بالش میدی.حالا یه خط بکشی روش و تموم ؟ نه... وقتشه یه بار هم شده سردو راهی اون جاده قشنگه را بری ، در صورتیکه ممکنه میون بر نباشه . . .


مارکوپولو در 93

سلام

کشته کرد ما را امسال ! پر بود از اتفاقات ، اخریش هم همین 10 روز پیش بود که استخدام شدم در یک شرکت خصوصی در زمینه تجهیزات پزشکی واقع در تهران ... بالاخره این سرنوشت ما را کجا خواهد برد خدا می داند .



به قول خودم : حیف از تمام خنده ها که بی تو می آیند ...

بله عزیز ؛ ما بسیار گشتیم پی رویت روی چو ماه ت ، کفشهایمان پاره شد بانو ، بیا .


ما بقی نوشته بماند برای سال  93 . راستی 5 فروردین دارم میرم تبریز ماموریت کاری . آخرش هم یه کاری پیدا کردم که ماهی یکی دوبار باید برم مسافرت .

زمستانه

یک روز زمستانی در کویر میقان ...




یک روز نیمه زمستانی در گوار


حرف حرف حرف


هی رفیق چقدر دلم تنگ شده برای طوقی . الان کجاست ؟ رو بوم کی نشسته؟ هنوز دلش پی کفترهای شکار جواد هست ؟

بعد از رفتنش سر به هوایی کار دستم داد . شده بودم انگشت نمای دخترهای محله . از بس که سر به هوا رفته بودم تو تیر برق وسط کوچه . طوقی ، اینا بهم می خندن . به خیالشون چشمم هنوز پی پریدن های توئه . هی ی ی ، کاش می فهمیدن خیس شدنت زیر بارون چقدر برام سخته .

زدیم بیرون . دیگه سر به هوایی فایده نداریه . بابام میگه میریم یه جایی که تو مغزت رشد کنه . سرت به کار خودت باشه . دیگه سکندری نخوری .

فهمیدم چی میخواد بگه ولی ...ولی سرم داره میترکه . همینجوری توی ذهنم پره حرفه ، چندتا پیرزن که انگاری خواب ندارن و بعد از 70 سال رسیدن سر کوچه ی قدیمی و مدام حرف میزنن .   


پ.ن:دیسکم دوباره پرتش زد بیرون .

احتیاج

 فقط اومدم یه بیت شعر بنویسم و برم :


آنچه شیران را کند روبه مزاج


احتیاج است احتیاج است احتیاج


پ.ن : زندگی یه واقعیت تلخه ...

لحظه ی دیدار

کم کم وقتمون داره تموم میشه . مکان های زیادی نمونده که چشم تو چشم بشیم . یکی سر کار و دیگری بهشت زهرا.

وقتی فعلا کاری نیست پس گزینه ی اول خط می خوره . می مونه مکان دوم ، فکرشو بکن اونقدر دوستم داشته باشن و اونقدرتر خوش شانس باشم که حوالی "خانه ی ابدی" تو" منزل ب گزینم " . هوا که تاریک میشه سرمو از در خونه میارم بیرون که تو را تماشا کنم غافل از اینکه این خونه فقط یه پنجره داره ... اونم رو به آسمون . کاش مثل قوم های نادر آمریکای جنوبی ایستاده خاکم می کردند . لابد فکر میکنی چطوری ؟ کاری نداره که چندتا راه هست : 1- یه چاله می کنن و منو ایستاده میزارن داخلش . 2- منو می بندن به یه درخت و یه ماشین 10 تن خاک روم کمپرس میکنن .

بگذریم وارد حاشیه نشیم . خلاصه اینکه چادر سفید بهت خیلی میاد . شب ها وقتی با هم جلوی امامزاده قدم می زنیم . چشم همه ی مرده ها در میاد . اخه کفن همشون پوسیده جز تو . تو سفید میون همه ی تاریکی شب ...

 

خوب یه راه حل دیگه هم هست . میشم یه پسر خوب . میرم به هر بدبختی شده کار میکنم و ... . بعد مامانم برام یه دختر خوب از نظر خودش را معرفی میکنه و ما میریم خاستگاری .

اینم سرنوشت ما از قایم باشک بازی های تو .


پ.ن 1 : مونده ام که بنویسم قایم باشک یا قایم موشک ... خب با شک  یعنی شک داری فلانی کجا قایم شده .با  موشک هم که یعنی مثل موش کوچکی قایم شده است . شک یا موشک ؟ مسئله این است .


پ.ن2 : یلداتون مبارک . داخل فال من اومد که : تو خود حجاب خودی ...حافظ از میان برخیز!  ( این فال زیبا از حافظ چندتا لایک داره ؟ چندتا ؟ )


خسته نباشم

یعنی میشه این وبلاگ تا چند سال دیگه بمونه ... مثلا تا 15 سال ؟؟؟ آخه میخوام روزها و خاطرات و نوشته هامو نشون دخترم بدم . 15 سال دیگه حداقل فرق من و اسب را می فهمه دیگه . نمی فهمه ؟

خوب پس سلام بابایی . من وحیدم . بخند بابا ببینه !!!! (مغزم یه خرده کج و کوله شده)

خدا این فشار زندگی را به هیچ کس وارد نکنه . خیلی بده رفیق . مغز ادم می خواد بترکه . انگاری پات لیز خورده داری لیز می خوری ته یه دره . نوک انگشتت گیر کرده به یه تخته سنگ . موندی بین زمین و هوا . کسی نیست کمک کنه . لامصب این انگشته هم ول نمیشه که پرت بشی بری پایین تموم بشه و بری اون دنیا صدقه هایی که دادی رو جمع کنی و باهاش یه خونه بسازی . خلاصه دخترم کمر بابایی داره خرد میشه ... فقط موندم اون مامانت (شاید هم این مامانت) چجوری داره با من زندگی میکنه . قدر ما را بدون ... با بدبختی بزرگت کردیم .حالا پاشو برو یه چای بیار بخورم.

گفتم که دوستان : مغزم داغونه . البته الان اینجوری ام ها ااااا . بعدا خوب میشم .


پ.ن: فعلا رفتم سراغ یه کار موقت

پ.ن2: آهان یادم رفت بگم مغازه را جمع کردم


غم نان و غم نان و غم نان


نمی دونم چه اتفاقی افتاده که دیگه نمی تونم مثل قدیما بنویسم . نمی تونم چشم هامو ببندم و بنویسم . خیال کنم که تو هستی و من دارم برای تو می نویسم . اصلا چی شد که نوشته ها هم با تو رفت ؟


تا همین چند ماه پیش ، بزار بگم سال پیش ، همه شکایت می کردن که همون پسر قبلی نیستم . برگردم به قبل ، ولی اخه کدوم قبل ؟ مگه چجوری بودم که حالا نیستم ؟ بعضی وقت ها خودم هم دلم برای وحید چند سال پیش تنگ میشه . اما وقتی میپرسم مگه چجوری بودم ؟ یادم نمیاد .


قبلا ها واسه خودم دانای کلی بودم . برای هر موضوعی یه تحلیلی داشتم . کم حرف می زدم . شاید باورتون نشه ولی خیلی فکر می کردم . از سکوت خوشم می اومد . کتاب ها را می خوردم . بعضی وقت ها اونقدر تو کف خوندن بودم که به روزنامه های باطله هم رحم نمی کردم . ولی الان تا 2 صفحه کتاب می خونم خوابم میگیره . وقتی میرم سراغ کتابخونه و می خوام یه کتاب انتخاب کنم ، می مونم که چی بردارم . حتی حوصله ی خوندن داستان های کوتاه را هم ندارم . خوب ما روی زمین به اینها میگیم تغییر .

یادم نمیره اون روزی را که به دوست های نزدیکم گفتم عاشق شدم . همشون داشتن شاخ در می آوردن .  " یعنی تو هم از این کارها بلدی ؟" اون موقع وبلاگ نویسی را حرفه ای دنبال میکردم . نه اینکه فکر کنید حرفه ای به معنای حرفه ای . به این معنا که یک روز در میون آپ می کردم و کلی حرف داشتم واسه نوشتن . روزهای خوبی بود . فکر کنم تا الان مثل اون روزها نداشته م . حالا اگه بگم فقط یک روز عشق م را به زبون آوردم و دوباره پنهانش کردم باورتون نمیشه . اون روزها اوج شاعری و خیال بافی من بود.



بگذریم گفتن نداره . بحث سر تغییر بود . وقتی آدم از اون حال و هوا یهو رها میشه ، باید انتظار چنین تغییری را هم داشت . حالا 2 سالی میشه که دارم سعی میکنم برگردم ولی نمیشه. احساس می کنم افتادم داخل یه رودخونه با سرعت بالا و دارم با جریان آب حرکت می کنم . یعنی مجبورم حرکت کنم . شدم عین همون میلیونها آدمی که دوست نداشتم مثلشون باشم و موافق جریان آب حرکت کنم و روزمرگی را به حد اعلا برسونم.


الان بیشتر غم نان دارم تا غم های دیگه

پاییز




اون روزها که پاییز شروع می شد  تلویزیون می خوند : بوی ماه مدرسه ...

پر می شدم از دلشوره و استرس و ... . دلشوره کدوم کلاس و کدوم مدرسه و مشق نوشتن ها و ... .

پاییز خود غم بود . پاییز یعنی بوی بیسکویت و ویفر سالمین که بابام اول مهر یه کارتون می خرید و هر روز کنار کتابها داخل کیفم بود . اصلا یه جوری بود که انگار اندازه کتاب ها با ویفر جور در می اومد و جفتی اندازه کیف می شدن . یاد نون و پنیرهایی که مامانم برام درست می کرد بخیر .وقتی داخل کیف می موند و نرم میشد به هزارتا کباب می ارزید .


اما الان پاییز یه جور دیگست . غم نداره . داره ها ولی اینبار غم نیست یه جور دلتنگیه . تلخ ... اما شیرین . وقتی حالت اینجوری میشه کیفور میشی . می فهمی خوبی ، زنده ای ، داری دنبال یه چیزی میگردی ، یه چیزی زیر پوستت حرکت میکنه درست مثل درختی که بعد از مدتی بهش آب بدی . یهو سرت رو میگیری بالا .


پ.ن1:نوشتنم خیلی ضعیف شده . احتمالا برای فکر کردن هاست که دیگه نیست . واسه رویا پردازی هاست که دیگه نیست . واسه شنگول بودن و الکی خوش بودن هاست که دیگه نیست .

پ.ن2:همیشه بالاخره یه طوری میشه دیگه . مگه نه ؟

پ.ن3:دلم سفر می خواد 

سلسله روزنوشته های طوقی

و باز هم طوقی ...


این زمونه بازی زیاد داره . خسته ت می کنه . همیشه یکی نیست که سر به هوا چشش دنبال تو باشه . تو کوچه ها پی ت بدووه ، سکندری بخوره جلو دخترای محله ، از این بوم به اون بوم پی اونی باشه که کفتراشو پر داده به هوای تو ...


طوقی هرجا هستی رفیق .... دل بده .

بی بهونه


بی بهونه باید سلام کرد

باید دوست داشت

اجبار نیست که "باید " حتما باشد

دل می خواهد

که اجبار است



کدام دل

چشم هایت را دوست دارم  

         و سخن گفتن هایت را  

               این دو معنای جدای از هم را   

                                    با کدام دل قبول کنم ؟   

تو می خندیدی  

    آسمان بغض داشت  

              و من هر دو  را دوست داشتم   

باران خندید  

    تو بغض داشتی  

             و من چون همیشه پی نوشتن شعری بودم   

تو رفتی  

    شب بهانه بود برای تنها شدن  

                    دستهایت مهری نداشت  

                             تو در قاب عکس همیشه میخندی            

از همان کودکی

از همان کودکی مسابقه می دادم . با کی ؟ خودم دیگه . حدس می زدم ، 2 تا حدس می زدم . یکی برای خودم و یکی برای رقیبم . مثلا وقتی روی سنگ فرش ها قدم می زدم نباید پاهام روی خط اتصالشان می افتاد . 3 قدم اول خوب بود ولی قدم چهارم نزدیک بود که ببازم و با یک پرش کوتاه یا لی لی کردن برنده می شدم و ادامه می دادم .

از همان کودکی دلم می خواست یک دانای کل داشتم . یکی که به تمام سوالاتم جواب می داد . اما هر روز توقع ام بالاتر می رفت . روزهای اول باید به سوالات نه چندان سخت جواب می داد ولی کم کم سخت می شد . بالاخره یک روز پرسیدم اون نیمه گمشده کجاست ؟ انتظار داشتم حداقل پلک بزند ، ولی باز هم سکوت ... همین چند روز پیش باز هم سوال کردم : کجا برم ، چه کار کنم که پولدار بشم . اینبار فقط خندید . حاضرم باهاتون شرط ببندم که 10 سال دیگه بازم ازش سوال میکنم . همینطور ادامه میدم تا زمانی برسه که اون از من سوال کنه ... و من فقط لبخند بزنم . . .

از همان کودکی که کنار پدرم می نشستم تا شعر حافظ گوش کنم و محض دلخوشی "بابا"هم شده یکیش را حفظ کنم و بهش بفهمونم که من حافظه خوبی دارم . باید فکر اینجا را می کردم که عادت میکنم مثل شعر رفتار کنم ... هر کس هر جور دوست دارد می خواندم ، حرفم را در هزار راهرو پنهان میکنم و می گویم طوری که طرف اولش نفهمد ولی بعد از چند ماه باز هم نفهمیده بیاید و طلب آن حرف را بکند . 


آرزوهای بر باد

دل به بودن خوش کرده ام

به دویدن در باغ چشم هایت

آرزوی محالی نیست رسیدن

چون سیبی در گرمای دست هایت

"وحید "


چقدر بی رحمانه این دنیا تمام آرزوها و نگاهت را نسبت به آینده از بین می بره . قرار بود من یک فوتبالیست شوم . یک مهندس الکترونیک در طبقه 10 ام یک مجتمع اداری و ... . ولی دنیا ثابت کرد که آرزوهای یک کودک را نمی فهمد .

همین چند روز پیش فهمیدم که نه فوتبالیست شده ام و نه یک مهندس الکترونیک که از پنجره اتاقش به خیابون نگاه می کنه . مهندسی را گرفتم و الان یک مهندس هستم که داره سعی میکنه حداقل مرتبط با رشته درسیش کار کنه .

یه مثالی زدم برای حسین که خودم بیشتر ازش درس گرفتم . گفتم : قبل از سربازی،این دنیا اگر میگفت میزنم به خودمون نمی گرفتیم و می گفتیم نمیزنه . می خواد بترسونه . ولی الان بگه میزنم ...میزنه . خیلی بی رحم تر از اونیه که فکرشو میکردم .


بگذریم ... گفتنش فایده نداره .


پ.ن: کتابهای فاضل نظری جز پر طرفدار ترین کتابهای شعر داخل کتابخونه ام شده اند.


باز هم از نو اما بی تو

گفتم دیگه سراغ این وبلاگ نمیام . حذفش کنم و یه وبلاگ دیگه را شروع کنم ، ولی نتونستم .

خوب بیاید دوباره شروع کنیم . بیخیال گذشته .... این جمله ی خطرناک را شما هیچ وقت تکرار نکنید . . . مخصوصا زمانی که تنها هستید . بالاخره یکی باید باشه نجاتت بده . تکرار می کنم تنهایی بیخیال گذشته نشید . منم نشدم ...


این وبلاگ تمام گذشته منه ، هر وقت دلم تنگ میشه میام آرشیو وبلاگ را می خونم ... مزه و بوی اون روز و حتی ساعت ش هم یادم میاد .

البته این روزها وبلاگ نویس ها کم شدن . دیگه با فیس بوک کی میاد وبلاگ !!! 


پ.ن: اول ببینم از بچه های قدیم کی هست ؟

کاسب-؟-بله ه ه ه !

سلام

دیگه نوشتن هم از یادم رفته ... یه زمانی تا کمی به مراد دل نمی گشت (حالا هر چیزی ) سریع می آمدم و می نوشتم ... اما الان دیگه باید وقتی نوشت که ، کمی به مراد دلمون شده .


بالاخره مشغول به کار شدم و آستین بالا زدم (جهت انجام کار را عرض می کنم) . یه دو روزی هست که درب مغازه به روی فوج عظیم و فهیم ساوجی ها (ساوه ای ها) باز شده . خدا را چه دیدی شاید منم شدم یکی مثل بقیه ... کاسب .

در مورد رشته ی کاری چه عرض کنم ... دوربین مدار بسته ، کرکره برقی ، درب اتوماتیک ، دزدگیر ، اعلام حریق ، آیفون تصویری  و ... چه بسا ابزار دقیق صنعتی ...

این دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت ، بالاخره خر مراد را سوار خواهیم شد .


پ.ن1:انشالله پست بعدی را نزدیکی های ازدواج می نویسم !!! (یک شوخی ناب) .


پ.ن2:چند روز پیش رفته بودم تهران > اکثر دوستان خدمتم را دیدم . بعضی ها با لباس شخصی و بعضی ها را سر پست ... کجا ؟ میدان آزادی... سیاه شده بودن ، خسته + برگه های جریمه ای که باعث درد سر شده بود . خدارا باز هم شاکریم!!!


به یاد قدیم

شب های ملال آور پاییز است

هنگام غزل های غم انگیز است

گویی همه غم های جهان امشب

در زاری این بارش یکریز است


"سایه"


آخرین سفری که به مشهد داشتم انگشتری خریدم با نگینی به نام "شرف شمس"(شرف الشمس-الشرف الشمس ؟ چه می دونم والله ) که این روزها تبدیل شده به انگشتر شانس . امیدوارم این روزها که طرح یک کسب و کار مدام روی مغزم رژه میره ،‌ این انگشتر بتونه نقش خوبی بازی کنه . البته بماند که اینها همه بهانه ست و به قول شاعر خدا بیامرز "وحید.ش" : ... و ای کاش کسی بهانه ها را می فهمید ... .


یه پاتق پیدا کردم عالی ... همیشه عصرها میرم اونجا . کسی نیست جز چندتایی پسر و دختر که دارن تجربه ی عشق کسب می کنن ، بماند که خلوتشون را به هم می زنم و انگاری که گودزیلا در استر خونه شون دیدن می زارن میرن . من می مونم و "بام ساوه"  و یک عالمه قدم زدن و باغبانی که خاطرات "خفت" کردن پسرها و دخترها را در لابه لای زیتون کاری ها برام دوباره و سه باره تعریف میکنه . فکر می کند لذت میبرم !

ببینم شما دلتون واسه عکس نوشته تنگ نشده ؟ خودم که خیلی ... حیف که گوشی خدا بیامرزم الان توی غربت تهران گیر افتاده و نمی دونم دست کدوم ... .


از عکس های قدیمی




جای خالی

سلام  

چقدر این مرحله ی مرد شدن سخته ... تمام حرکاتی که انجام میدی تو را به این فکر می بره که "واقعا 24 سالته ؟ " . این یک هفته از بس فکر کردم مغزم دیگه جواب نمیده . واقعا مرد شدن یعنی چی ؟ مسلما برمیگرده به طرز فکر انسان .ولی یعنی چی ؟ دنیا همون دنیاست ، من هم همون وحید قبلی ، کار هم دنبالشم همین روزها مشغول بشم ، پس این مرد شدن لعنتی چیه که تو از خودت توقع داری . . . دیگه این صدایی که داخل مغزمه داره خسته ام میکنه . چرا خودش نمیاد بشینه پشت فرمون و هر گهی دلش خواست بخوره . چند ساله این صدا داخل مغزمه ،‌ مدام حرف میزنه ، نصیحت میکنه ،‌ بلند بلند فکر میکنه ،‌تمام حرکات بقیه را زیر نظر داره و بعدش مدام با من در مورد اونا صحبت میکنه . . . لعنتی الان هم داره مدام میاد تو حرف من ... 

 

این هفته که گذشت درگیر مراسم ازدواج پسر خاله م بودم . کاری نمیکردم ولی خوب درگیر بودم دیگه . همبازی کودکی و عشق نوجوانی و رفیق الان . درسته که راهمون دوره حدود 1500 کیلومتر ولی خوب ،‌ با هم در تماس هستیم . براش خیلی خوشحالم . چون به نظر من انسان موفقیه .  

 

اما خوب بالاخره ما هم خدایی داریم ، زور بازویی داریم ،خدا را چه دیدی شاید یه روز بقیه درگیر ما شدن . . .  

 

شعر و شاعری فعلا تعطیله . الان زمان به عمل رسوندن رویاها رسیده . چقدر سخته نتونی چیزی باشی که فکرشو می کردی ...  

 

اما به قول بابا : ما یه پارتی داریم که . . . (جای خالیشو خودت پر کن)

اعتیاد

سلام .

ما انسانها در تمام مسائل و عمل ها گرایش به اعتیاد داریم . مثلا اعتیاد به پیاده روی ، به غمگین بودن ، به شاد بودن ، به درس خواندن ، به نمره ی 10 گرفتن ، به فکر کردن ، به کتاب خواندن ، به هر چیزی که فکرش را بکنید ، و اگر روزی این اعتیاد را ترک کنیم دچار مشکل میشیم .اونوقت به خودمون میگیم من چرا اینجوری شدم ؟ یا عادت داریم هر شب کسی با ما تماس بگیره یا نشانی از بودنش را ارسال کند و وقتی خبری نشد ، به دنبال یک مورد می گردیم که ذهنمان را درگیرش کنیم . و دوباره روز از نو ، روزی از نو ... اعتیاد به گوشه گیری ، اعتیاد به آنی بودن که دیگر نیستیم . در کل همیشه گرفتاریم . امان از دست این انسان همیشه گرفتار ... و اگر این انسان دچار باشد که دیگر تمام روز سعی می کند ذهنش را گرفتار مسئله ای کند .

> تصمیم گرفتن برای آینده کار مشکلیه ، و اگر این تصمیم به تمام زندگی از این به بعدت سایه دوانده باشد که دیگر (باز هم) هیچ . این تصمیم از آن بازی ها و کنجکاوی های دوران قبل از الانت نیست که بگویی اگر شد که شد و اگر نشد که اشکال ندارد ! من هنوز زمان برای تصمیم گیری دارم . روزگار سختیه برای تویی که باید برای زندگی ات تصمیم بگیری . چه این تصمیم برای یک بله گفتن باشد به معنی آغاز نصف تمام رویاها و مشغولی هایت و یا برای آغاز یک کار که شخصیت و زندگی و حتی همان بله گفتن را تحت حیطه خود میگیرد . امان از این روزها که به هر جایت فشار می آورد . مغزت خونریزی می کند و چشمانت قرمز می شوند و درد کمرت اوت می کند و تمام اینها در انتها به دیدن یک مستند از گرفتار شدن "ماهی های غول پیکر" ختم می شود . . . دلت ماهیگیری می خواهد که آن هم وابسته به آینده ات می شود که هنوز در "الف" ابتدایش مانده ای .

حرف ها تلنبار شده اند روی دلت ، دلت ؟ دیگر روزگار سلطنت دل هم گذشته . داری با خودت کلنجار میری که دل را فعلا تعطیل کنی و مغز را پادشاه بی چون و چرای زندگی ات کنی . کدام مغز ؟ مغزی که دلگیر است از روزهای گذشته که عمری را بی بهانه در زندانی خود ساخته خفه اش کرده بودی . حال میان این همه "مسئله" تو برای قدم زدن به دل پیاده رو میزنی و سر از یک کافی نت در می آوری !!! که خواننده اش دوستان نزدیکت هستند و می توانی با یک پیام از روزگارت برایشان بگویی ...

این هم اعتیاد است . چه دور باطلی شده این روزها ...